ناصرخسرو:تمییز و هوش و فکرت و بیداری چون داد خیره خیره تو را باری؟
❈۱❈
تمییز و هوش و فکرت و بیداری
چون داد خیره خیره تو را باری؟
تا کار بندی این همه آلت را
در غدر و مکر و حیلت و طراری؟
❈۲❈
تا همچو مور بی خور و بیپوشش
کوشش کنی و مال فراز آری!
از خال و عم به ناحق بستانی
وانگه به زید و خالد بسپاری!
❈۳❈
تعطیل باشد این و نپندارم
من خیر ازین همی که تو آن داری
من خویش را ازین سه گوا دارم
بیداری و نماز و شب تاری
❈۴❈
حیران چرا شدی به نگار اندر؟
زین پس نگر که چیز بننگاری
چیزی نگر که با تو برون آید
زین گرد گرد گنبد زنگاری
❈۵❈
دارا برفت مفلس و زین عالم
با او نرفت ملک و جهانداری
پیشهٔ زمانه مکر و فریب آمد
با او مکوش جز که به مکاری
❈۶❈
عمر تو را همی ز تو برباید
گر همرهی کنی تو نه هشیاری
جز علم نیست بهر تو زین عالم
زنهار کار خوار نینگاری
❈۷❈
از بهر علم داد تو را ایزد
تمییز و هوش و فکرت و بیداری
اینها ز بهر علم بکار آیند
نز بهر بیهشی و سبکساری
❈۸❈
گر کاربند باشی اینها را
در مکر و غدر سخت ستمگاری
اینها به ما عطای خدا آمد
پوشیده از ستور بهمواری
❈۹❈
وایزد بدین شریف عطاهامان
بگزید بر ستور به سالاری
وانها که زین عطا نه همی یابند
بینی که ماندهاند بدان خواری
❈۱۰❈
خواهی بدار و خواهی بفروشش
خواهیش کاربند بدشخواری
دانی که نیست آن خر مسکین را
جز جهل هیچ جرم و گنهکاری
❈۱۱❈
گر خر تو را خری نکند روزی
بر جانش تازیانه فرو باری
تو مردمی به طاعت یزدان کن
تا از عذاب آتش نازاری
❈۱۲❈
زیراک اگر خر از در چوب آمد
پس چون تو بیخرد ز در داری؟
تو با خرد، خری و ستوری را
چون خر چرا همیشه خریداری؟
❈۱۳❈
بار درخت مردمی علم آمد
ای بیخرد تو چونکه سپیداری؟
گر در تو این گمان به غلط بردم
پس چونکه هیچ بار همی ناری؟
❈۱۴❈
از پند و حق و خوب سخن سیری
وز هزل و ژاژ و باطل ناهاری
با روی چون نگاری و دانش نه
گوئی مگر که صورت دیواری
❈۱۵❈
از جان یکی شکسته پشیزی تو
وز تن یکی مجرد دیناری
نیکو و ناخوشی و، چنین باشد
پالودهٔ مزور بازاری
❈۱۶❈
مردم ز راه علم بود مردم
نه زین تن مصور دیداری
تا خامشی میان خردمندان
مردی تمام صورتی و کاری
❈۱۷❈
لیکن گه سخنت پدید آید
از جان و دل ضعیفی و بیماری
خاموش بهتری تو مگر باری
لنگی برون شودت به رهواری
❈۱۸❈
گوئی که از نژاد بزرگانم
گفتاری آمدی تو نه کرداری
بیفضل کمتری تو ز گنجشکی
گرچه ز پشت جعفر طیاری
❈۱۹❈
بیچاره زندهای بود، ای خواجه،
آنک او ز مردگان طلبد یاری
ننگ است برتو، چونکه نداری خر،
اسپ پدرت و اشتر عماری
❈۲۰❈
چه سود چون همی ز تو گند آید
گر تو به نام احمد عطاری؟
فضل پدر تو را ندهد نفعی
تو چونکه گر خویش نمیخاری؟
❈۲۱❈
گشی مکن به جامه که مردان را
ننگ است و عار گشی و عیاری
خاک است کالبد، به چه آرائی
او را، چرا که خوارش نگذاری؟
❈۲۲❈
مرده است هیکلت نشود زنده
گر سر بهسر زرش بنگاری
پولاد نرم کی شود و شیرین
گرچه در انگبینش بیاغاری؟
❈۲۳❈
هرچیز باز اصل شود باخر
گفتار سود کی کند زاری؟
چون باز خاک تیره شود خاکی
ناچاره باز نار شود ناری
❈۲۴❈
وازاد گردد آنگه از این زندان
این گوهر منور زنهاری
جانت آسمانی است، به بیباکی
چندین برو مشو به نگونساری
❈۲۵❈
زین جاهلان به دانش یک سو شو
خیره مباش غره به بسیاری
بیزار شو ز دیو که از شرش
دانا نرست جز که به بیزاری
❈۲۶❈
زین کور و کر لشکر بیزاری
گر بر طریق حیدر کراری
سوی من، ای برادر، معذوری
گر سر برهنه کرد نمییاری
❈۲۷❈
ای حجت خراسان در یمگان
گرچه به بند سخت گرفتاری
چون دیو بر تو دست نمییابد
باید که شکر ایزد بگزاری
کامنت ها