ناصرخسرو:دگر ره باز با هر کوهساری بخار آورد پیدا خار خاری
❈۱❈
دگر ره باز با هر کوهساری
بخار آورد پیدا خار خاری
همان شخ کهش حریرین بود قرطه
همی از خر بر بندد ازاری
❈۲❈
به ابر اندر حصاری گشت کهسار
شنودهستی حصاری در حصاری
همی فرش پرندین برنوردد
شمال اکنون زهر کوهی و غاری
❈۳❈
خزان از مهرگان دارد پیامی
سوی هر باغ و دشت مرغزاری
پر از بادست که را سر دگر بار
گرانتر زو ندیدم بادساری
❈۴❈
چو ابدالان همیشه در رکوع است
به باغ اندر ز بر هر میوهداری
ز هر شاخی یکی میوه در آویخت
چو از پستان مادر شیرخواری
❈۵❈
چو مستوفی شد اکنون، زان بخواهد
شمال از هر درخت اکنون شماری
ز چندین پر زر و زیور عروسان
کنون تا نه فراوان روزگاری
❈۶❈
نماند با عروسی روی بندی
نه طوق و یارهای یا گوشواری
بهر حمله شمال اکنون بریزد
گنه ناکرده خون لالهزاری
❈۷❈
بلی زار است کار گل ولیکن
به زاری نیست همچون لاله زاری
به خون اندر همی غلتد که دهقان
نبیند خون او را خواستاری
❈۸❈
بهی برشاخ ازاین اندوه مانده است
نژند و زرد همچون سوکواری
جهان چون شاد خواری بود لیکن
بماند آن شاد خوار اکنون چوخواری
❈۹❈
به پیری و به خواری باز گردد
به آخر هر جوان و شاد خواری
جهان با هیچکس صحبت نجوید
کزو بر ناورد روزی دماری
❈۱۰❈
چو گشت آشفته گردد پیشگاهی
رهی و بنده پیش پیشکاری
خر بدخوست این پر بار محنت
حرونی پر عواری بیفساری
❈۱۱❈
نیابی از خردمندان کسی را
که او را اندر این خر نیست باری
نگه کن تا بر این خر کس نشسته است
که این بد خر نکردهستش فگاری
❈۱۲❈
ازو پرهیز کن چون گشتی آگاه
که جز فعل بد او را نیست کاری
منش بسیار دیدم و آزمودم
چه گویم؟ گویم این ماری است، ماری
❈۱۳❈
جز از غدر و جفا هرچند گشتم
ندیدم کار او را پود و تاری
کجا نوری پدید آید همآنجا
ز بد فعلی برانگیزد غباری
❈۱۴❈
تو را چون غمگساری داد گیتی
دلت شاد است و داری کاروباری
نهای آگه که گر غمی نبودی
نبایستت هرگز غمگساری
❈۱۵❈
نباید تا نباشد جرم عذری
نه صلحی، تا نباشد کارزاری
جهان جای خلاف و بر فرودست
جزین مر مردمان را نیست کاری
❈۱۶❈
تو معذوری که نشناسیش ازیرا
نخستهستت هنوز از دهر خاری
تو با او، ای پسر، روگر خوش آمدت
پدر را هیچ عذری نیست باری
❈۱۷❈
گرفتم در کنارش روزگاری
کنون شاید کزو گیرم کناری
اگر من به اختیارم برتن خویش
نکردم جز که پرهیز اختیاری
❈۱۸❈
خلاف است اهل دین را اهل دنیا
بداند هر حکیمی بیمداری
نکرد این اختیار از خلق عالم
جز ابدالی حکیمی بختیاری
❈۱۹❈
مرا دین است یارو جفت،هرگز
اگر حق را نباشد حقگزاری
اگر با من نسازند اهل دنیا
به من بر آن نباشد هیچ عاری
❈۲۰❈
خرد ما را به کار آید اگر چند
نمیدارد به کارش نابکاری
خرد بار درخت مردم آمد
بدو باغی جدا گشت از چناری
❈۲۱❈
خرد بر دلت بنگاری ازیرا
ازو به نیست مر دل را نگاری
سواری گر خرد برتو سوار است
که همچون تو نبیند کس سواری
❈۲۲❈
مرا شهری است این دل پر ز حکمت
مرا بین تا ببینی شهریاری
بگوش دل نگر زی من که چشمت
یکی از من نبیند از هزاری
❈۲۳❈
ببین در لفظ و معنیها و رمزم
بهاری در بهاری در بهاری
مرا این روزگار آموزگار است
کزین به نیستمان آموزگاری
❈۲۴❈
ز بسیاری که بردم بار رنجش
شدم، گرچه نبودم، بردباری
مجوی از کس شکاری گر نخواهی
که جوید دیگری از تو شکاری
❈۲۵❈
خردمندا، تو را شعرم نثار است
نثاری کان به است از هر نثاری
کامنت ها