ناصرخسرو:ای آدمی به صورت و بیهیچ مردمی چونی به فعل دیو چو فرزند آدمی؟
❈۱❈
ای آدمی به صورت و بیهیچ مردمی
چونی به فعل دیو چو فرزند آدمی؟
گر اسپ نیست استر و نه خر، تو هم چن او
نه مردمی نه دیو، یکی دیو مردمی
❈۲❈
کم دید چشم من چو تو زیرا که چون کمند
همواره پر ز پیچ و پر از تاب و پر خمی
چون خم همی خوری و جزین نیستت هنر
پر خم خمی و بد سیر و بیهنر خمی
❈۳❈
بیهیچ خیر و فضل و همه سر پر از فضول
همچون زمین شورهٔ بی کشت پر نمی
آن به که خویشتن برهانی ز رنج خویش
کز رنج خویش زود شوی، ای پسر، غمی
❈۴❈
کژدم که رنج و درد دهد مر تو را، ز تو
روزی همان همی بخورد بر ز کژدمی
اندر دم است کژدم بد را هلاک سرش
از فعل بد تو نیز سر خویش را دمی
❈۵❈
از مردمی به صورت جسمی مکن بسند
مردم نهای بدانکه تو خوب و مجسمی
مردم به دانشی تو چو دانا شوی رواست
گر هندوی به جسم و یا ترک و دیلمی
❈۶❈
نامی نکو گزین که بدان چون بخوانمت
در جانت شادی آید و در دلت خرمی
بوالفضل بلعمی بتوانی شدن به فضل
گر نیستی به نسبت بوالفضل بلعمی
❈۷❈
حاتم میان ما به سخاوت سمر شده است
حاتم توی اگر به سخاوت چو حاتمی
چون خود گزید تیرهدل و جانت جهل را
از نام خویش چون خر کره چرا رمی؟
❈۸❈
فاضل کنند نامت اگر تو به جد و جهد
تا فضل را به دست نیاری نیارمی
چون گشتهای به سان پلاس سیه درشت؟
نابسته هیچ کس ره تو سوی مبرمی
❈۹❈
برآسمانت خواند خداوند آسمان
بر آسمان چگونه توانی شد از زمی؟
واکنون که خواندهای تو و لبیک گفتهای
بر کار خود چو مرد پشیمان چرا شمی؟
❈۱۰❈
تدبیر برشدن به فلک چون نمیکنی؟
چون کاروبار خویش نگیری به محکمی؟
یک رش هنوز بر نشدستی نه یک به دست
پنجاه سال شد که در این سبز پشکمی
❈۱۱❈
کم بیش دهر پیر نخواهد شد اسپری
تا کی امید بیشی و تا کی غم کمی؟
درویش رفت و مفلس جمشید از این جهان
درویش رفت خواهی اگر نامور جمی
❈۱۲❈
کس را وفا نیامد از این بیوفا جهان
در خاک تیره بر طمع نور چون دمی؟
رفتند همرهان و تو بیچاره روز روز
ناکام و کام از پس ایشان همی چمی
❈۱۳❈
آگاه نیستی که چگونه کجا شدند
بگذشت بر تو چرخ و زمانه به مبهمی
هر کس رهی دگرت نمودند نو به نو
از یکدیگر بتر به سیاهی و مظلمی
❈۱۴❈
این گفت «اگر به خانهٔ مکه درون شوی
ایمن شوی از آتش اگر چند مجرمی»
وان گفت که «تز قول شهادت عفو کنند
گر تو گناهکارترین خلق عالمی»
❈۱۵❈
رفتن به سوی خانهٔ مکه است آرزوت
ز اندیشهٔ دراز نشسته به ماتمی
وز بیم تشنگی قیامت به روز و شب
در آرزوی قطرگکی آب زمزمی
❈۱۶❈
گر راست گفتت آنکه تورا این امید کرد
درویش تشنه ماند و تو رستی که منعمی
فردات امید سندس و حور و ستبرق است
و امروز خود به زیر حریری و ملحمی
❈۱۷❈
رستن به مال نیست به علم است و کارکرد
خیره محال و بیهده تا چند بر خمی؟
چون روی ناوری به سوی آسمان دین
کهت گفت آن دروغ و که کرد آن منجمی؟
❈۱۸❈
آن روز هیچ حکم نباشد مگر به عدل
ایزد سدوم را نسپرده است حاکمی
گمراه گشتهای ز پس رهبران کور
گم نیست راه راست ولیکن تو خود گمی
❈۱۹❈
هرچند جو به سوی خران به ز گندم است
گندم ز جو به است سوی ما به گندمی
بد را ز نیک باز ندانی همی ازانک
جستی به جهل خویش ز جاهل معلمی
❈۲۰❈
دست خدای گیر و از این ژرف چه بر آی
گر با هزار جور و جفا و مظالمی
داند به عقل مردم دانا که بر زمین
دست خدای هر دو جهان است فاطمی
❈۲۱❈
ای دردمند دور مشو خیره از طبیب
زیرا نشسته بر در عیسی مریمی
ایمن برو به راه، ز کس بدرقه مجوی،
هرچند بد دلی، که تو همراه رستمی
❈۲۲❈
ای حجت زمین خراسان، به شعر زهد
جز طبع عنصریت نشاید به خادمی
گر سوی اهل جهل به دین متهم شوی
سوی خدای به ز براهیم ادهمی
❈۲۳❈
گر جز که دین توست و رسول تو در دلم،
ای کردگار حق، به سرم تو عالمی
کامنت ها