ناصرخسرو:آسایشت نبینم ای چرخ آسیائی خود سوده مینگردی ما را همی بسائی
❈۱❈
آسایشت نبینم ای چرخ آسیائی
خود سوده مینگردی ما را همی بسائی
ما را همی فریبد گشت دمادم تو
من در تو چون بپایم گر تو همی نپائی؟
❈۲❈
بس بیوفا و مهری کز دوستان یکدل
نور جمال و رونق خوش خوش همی ربائی
هر کو همیت جوید تو زو همی گریزی
این است رسم زشتی و آثار بیوفائی
❈۳❈
بسیار گشت دورت تا مرد بیتفکر
گوید همی قدیمی بیحد و منتهائی
ایام بر دو قسم است آینده و گذشته
وان را به وقت حاضر باشد ازین جدائی
❈۴❈
پس تو به وقت حاضر نزدیک مرد دانا
زان رفته انتهائی ز آینده ابتدائی
پس تو که روزگارت با اول است و آخر
هرچند دیر مانی میرنده همچو مائی
❈۵❈
وان را که بیبصارت یافه همی در آید
بر محدثیت بس باد از گشتنت گوائی
هرگز قدیم باشد جنبدهٔ مکانی؟
زین قول میبخندد شهری و روستائی
❈۶❈
پرگرد باغ و بیبر شاخ و خلنده خاری
تاریک چاه و ناخوش زشت و درشت جائی
جز زاد ساختن را از بهر راه عقبی
هشیار و پیش بین را هرگز بکار نائی
❈۷❈
آن را که دست و رویت چون دوستان ببوسد
چون گرگ روی و دستش بشخاری و بخائی
صیاد بیمحابا هرگز چو تو ندیدم
غدار گنده پیری پر مکر و با روائی
❈۸❈
هرکس پس تو آید از مکر وز مرائی
گوئی که من تو راام چونان که تو مرائی
ای داده دل به دنیا، از پیش و پس نگه کن
بندیش تا چه کردی بنگر که تا کجائی
❈۹❈
از بس خطا و زلت ناخوبها که کردی
در چنگل عقابی در کام اژدهائی
گر هوش یار داری امروز بایدت جست
ای هوشیار مردم، زین اژدها رهائی
❈۱۰❈
زین اژدهای پیسه نتواندت رهاندن
ای پر خطا و زلت، جز رحمت خدائی
با خویشتن بیندیش، ای دوست، تابدانی
کز فعل خویش هر بد هر زشت را سزائی
❈۱۱❈
رفتند همرهانت منشین بساز توشه
مر معدن بقا را زین منزل فنائی
جز خواب و خور نبینم کارت، مگر ستوری؟
بر سیرت ستوران گر مردمی چرائی؟
❈۱۲❈
بس سالها برآمد تا تو همی بپوئی
زین پوی پوی حاصل پررنج و درد پائی
مر هر که را بینی یا هر کجا نشینی
گاهی ز درد نالی گاهی ز بینوائی
❈۱۳❈
کشت خدای بودی اکنون تو زرد گشتی
گاه درودن آمد بیهوده چون درائی؟
گر تو ز بهر خدمت رفتن به پیش میران
اندر غم قبائی تو از در قفائی
❈۱۴❈
از بس که بر تو بگذشت این آسیای گیتی
چون مرد آسیابان پر گرد آسیائی
اکنون که از تو بنهفت آن بت رخ زدوده
آن به که مهر او را از دل فرو زدائی
❈۱۵❈
ترسم به دل فروشد از سرت آن سیاهی
وز دل به سر برآمد زان بیم روشنائی
ورنه به کار دنیا چون جلد و سخت کوشی
وانگه به کار دین در بیتوش و سست رائی
❈۱۶❈
چندین چرا خرامی آراسته بگشی
در جبهٔ بهائی گر نیستی بهائی؟
تن زیر زیب و زینت جان بیجمال و رونق
با صورت رجالی بر سیرت نسائی
❈۱۷❈
طاووس خواستندت میآفرید از اول
طاووس مردمی تو ایدون همی نمائی
از دوستی دنیا بندهٔ امیر و شاهی
وز آرزوی مرکب خمیده چون حنائی
❈۱۸❈
کی بازگشت خواهی زی خالق، ای برادر
آنگه که نیز خدمت مخلوق را نشائی؟
گر توبه کرد خواهی زان پیش باید این کار
کز تنت باز خواهند این گوهر عطائی
❈۱۹❈
چون نیز هیچ طاقت بر کردنت نماند
آنگاه کرد خواهی پرهیز و پارسائی
گر همت تو این است، ای بیتمیز، پس تو
با کردگار عالم در مکر و کیمیائی
❈۲۰❈
ور سوی تو صواب است این کار سوی دانا
والله که بر خطائی حقا که بر خطائی
چون آشنات باشد ابلیس مکر پیشه
با زرق و مکر یابی ناچاره آشنائی
❈۲۱❈
نشگفت اگر نداند جز مکر خلق ایراک
چیزی نماند جز نام از دین مصطفائی
دجال را نبینی بر امت محمد
گسترده در خراسان سلطان و پادشائی؟
❈۲۲❈
یارانش تشنه یکسر و ز دوستیی ریاست
هریک همی به حیلت دعوی کند سقائی
بازار زهد کاسد، سوق فسوق رایج
افگنده خوار دانش، گشته روان مرائی
❈۲۳❈
ترکان به پیش مردان زین پیش در خراسان
بودند خوار و عاجز همچون زنان سرائی
امروز شرم ناید آزاده زادگان را
کردن به پیش ترکان پشت از طمع دوتائی
❈۲۴❈
آب طمع ببردهاست از خلق شرم یارب
ما را توی نگهبان زین آفت سمائی
تو شعرهای حجت بر خویشتن به حجت
برخوان اگر کهن گشت آن گفتهٔ کسائی
کامنت ها