ناصرخسرو:دیوی است جهان پیر و غداری کهش نیست به مکر و جادوی یاری
❈۱❈
دیوی است جهان پیر و غداری
کهش نیست به مکر و جادوی یاری
باغی است پر از گل طری لیکن
بنهفته به زیر هر گلی خاری
❈۲❈
گر نیست مراد خستن دستت
زین باغ بسند کن به دیداری
این بلعجبی است، خوش کجا باشد
از بازی او مگر که نظاری
❈۳❈
زنهار مشو فتنه برو زیرا
حوری است ز دور و خوب گفتاری
بشکست هزار بار پیمانت
آگه نشدی ز خوی او باری
❈۴❈
لیکن چو به دام خویش آوردت
گرگی است به فعل و زشت کفتاری
صد سالت اگر ز مکر او گویم
خوانده نشود خطی ز طوماری
❈۵❈
روز و شب بیخ ما همی برد
غمری نرم است و گول طراری
هر روز یکی لباس نو پوشد
از بهر فریب نو خریداری
❈۶❈
روزی سقطی شکار او باشد
روزی شاهی و نام برداری
فرقی نکند میان نیک و بد
مستی نشناسد او ز هشیاری
❈۷❈
ماری است کزو کسی نخواهد رست
از خلق جهان بجمله دیاری
زین پیش جز از وفای آزادان
کاریش نبود نه بباواری
❈۸❈
مر طغرل ترکمان و چغری را
با تخت نبود و با مهی کاری
استاده بدی به بامیان شیری
بنشسته به عز در بشین شاری
❈۹❈
بر هر طرفی نشسته هشیاری
گسترده به داد و عدل آثاری
از فعل بد خسان این امت
ناگاه چنین بخاست آواری
❈۱۰❈
ابلیس لعین بدین زمین اندر
ذریت خویش دید بسیاری
یک چند به زاهدی پدید آمد
بر صورت خوب طیلسان داری
❈۱۱❈
بگشاد به دین درون در حیلت
برساخت به پیش خویش بازاری
گفتا که «اگر کسی به صد دوران
بوده است ستمگری و جباری
❈۱۲❈
چون گفت که لا اله الا الله
نایدش به روی هیچ دشواری»
تا هیچ نماند ازو بدین فتوی
در بلخ بدی و نه گنهکاری
❈۱۳❈
وین خلق همه تبه شد و بر زد
هرکس به دلش ز کفر مسماری
هر زشت و خطای تو سوی مفتی
خوب است و روا چو دید دیناری
❈۱۴❈
ور زاهدی و ندادهای رشوت
یابیش درست همچو دیواری
گوید که «مرا به درد سر دارد
هر بیخردی و هر سبکساری»
❈۱۵❈
و امروز به مهتری برون آمد
با درقه و تیغ چون ستمگاری
گوید که «نبود مر خراسان را
زین پیش چو من سری و دستاری»
❈۱۶❈
خاتون و بگ و تگین شده اکنون
هر ناکس و بنده و پرستاری
باغی بود این که هر درختی زو
حری بودی و خوب کرداری
❈۱۷❈
در هر چمنی نشسته دهقانی
این چون سمنی و آن چو گلناری
پر طوطی و عندلیب اشجارش
بیهیچ بلا و شور و پیکاری
❈۱۸❈
دیوی ره یافت اندر این بستان
بد فعلی و ریمنی و غداری
بشکست و بکند سرو آزاده
بنشاند به جای او سپیداری
❈۱۹❈
ننشست ازان سپس در این بستان
جز کرگس مردهخوار، طیاری
وز شومی او همی برون آید
از شاخ به جای برگ او ماری
❈۲۰❈
گشتند رهی او ز نادانی
هر بیهنری و هر نگونساری
اقرار به بندگی او داده
بیهیچ غمی و هیچ تیماری
❈۲۱❈
من گشته هزیمتی به یمگان در
بیهیچ گنه شده به زنهاری
چون دیو ببرد خان و مان از من
به زین به جان نیافتم غاری
❈۲۲❈
ماندهاست چو من در این زمین حیران
هر زاهد و عابدی و بنداری
بیچاره شود به دست مستان در
هشیار اگرچه هست عیاری
❈۲۳❈
یک حرف جواب نشنود هرگز
هرچند که گفت مست خرواری
ای مانده چو من بدین زمین اندر
بیمار نه و مثل چو بیماری
❈۲۴❈
هرچند که خوار و رنجهای منگر
زنهار به روی ناسزاواری
زنار، اگرچه قیمتی باشد،
خیره کمری مده به زناری
❈۲۵❈
چون کار جهان چنین فرا شوبد
سر بر کند از جهان جهانداری
چون دود بلند شد به هر حالی
سر بر زند از میان او ناری
❈۲۶❈
این دیو هزیمتی است اینجا در
منگر تو بدانکه ساخت کاچاری
آن خانه که عنکبوت برسازد
تا صید مگس کند چو مکاری
❈۲۷❈
پس زود کندش ساخته لیکن
گنجشک بدردی به منقاری
گر باز به دام او درآویزد
عاری بود آن و سهمگن عاری
❈۲۸❈
ای باز سپید و خورده کبگان را
مردار مخور به سان ناهاری
بنشین بی کار ازانکه بیکاری
به زانکه کنی بخیره بیگاری
❈۲۹❈
یک سو کش سرت ازین گشن لشکر
بیهوده مرو پس گشن ساری
این خوب سخن بخیره از حجت
همواره مده به هر سخن خواری
کامنت ها