ناصرخسرو:بر مرکبی به تندی شیطانی گشتم بگرد دهر فراوانی
❈۱❈
بر مرکبی به تندی شیطانی
گشتم بگرد دهر فراوانی
اندیشه بود اسپ من و، عقلم
او را سوار همچو سلیمانی
❈۲❈
گوئی درشت و تیره همی بینم
آویخته ز نادره ایوانی
ایوان به گرد گوی درون گردان
وز بس چراغ و شمع چو بستانی
❈۳❈
بنگر بدو اگرت همی باید
بر مبرم کبود گلستانی
گاهی گمان همی برمش باغی
گه باز تنگ و ناخوش زندانی
❈۴❈
افزون شوندهای نه همی بینم
کو را همی نیابد نقصانی
نوها همی خلق شود و هرگز
نشنید کس که نو شد خلقانی
❈۵❈
وانچ او خلق شود چه بود؟ محدث
هر عاجزی نداند و نادانی
پس محدث است عالم جسمانی
زین خوبتر چه باید برهانی؟
❈۶❈
گوئی است این حدیث و برو هر کس
بردهاست دست خویش به چوگانی
رفتم به نزد هر سرو سالاری
گشتم به گرد هر در و میدانی
❈۷❈
خوردم ز مادران سخن هر یک
شیری دگر ز دیگر پستانی
دامی نهاده دیدم هر یک را
وز بهر صید ساخته دکانی
❈۸❈
هر مفلسی نشسته به صرافی
پر باده کرده سائلی انبانی
دعوی همی کنند به بزازی
هر ناکسی و عاجز و عریانی
❈۹❈
بیتخم و بیضیاع یکی ورزه
از خویشتن بساخته دهقانی
بیهیچ علم و هیچ حقومندی
در پیشگه نشسته چو لقمانی
❈۱۰❈
از علم جز که نام نداند چیز
این حال را که داند درمانی؟
چون کاغذ سپید که بر پشتش
باشد به زرق ساخته عنوانی
❈۱۱❈
ای بانگ بر گرفته به دعویها
چندان که مینباید چندانی
بسمان ز بانگ دست مغنی،بس
هات هزاردستان دستانی
❈۱۲❈
گر بانگ بیمعانیمان باید
انگشت برزنیم به پنگانی
هر غیبهای ز جوشن قولت را
دارم ز علم ساخته پیکانی
❈۱۳❈
نه مرد بارنامه و تزویرم
از ماهیی شناسم ثعبانی
دین دیگر است و نان طلبی دیگر
بگذار دین و رو سپس نانی
❈۱۴❈
دین گوهری است خوب که عقل او را
کان الهی است، عجب کانی
کانی که با خرندهٔ این گوهر
عهدی عظیم گیرد و پیمانی
❈۱۵❈
مر گوهر خرد را نسپارد
نه هیچ مدبری و نه شیطانی
در باز کرد سوی من این کان را
بگشاد قفل بسته سخندانی
❈۱۶❈
دست سخن ببست و به من دادش
هرگز چینن نکرد کس احسانی
بنده بدین شده است سخن پیشم
نارد بدانچه خواهم عصیانی
❈۱۷❈
من چون زبان به قول بگردانم
اندر سخن پدید شود جانی
چون گشت حال خلق جهان یارب
بفرست در جهانت نگهبانی
❈۱۸❈
کس ننگرد همی به سوی دینت
وز راستی نداند بهتانی
متواری است و خوار و فرومانده
هرجا که هست پاک مسلمانی
❈۱۹❈
ای کرده خیر خیره تو را حیران
چون خویشتن معطل و حیرانی
بندیش تا بر آنچه همی گوئی
از عقل هست نزد تو میزانی
❈۲۰❈
غره شدی بدانچه پسندیدت
هر کاهل خسیس تن آسانی
هرچیز با قرین خود آرامد
جغدی گرد قرار به ویرانی
❈۲۱❈
این است آن مثل که «فرو ناید
خر بنده جز به خان شتربانی»
بر طاعت مطیع همی خندد
مانند نیستت به جز از مانی
❈۲۲❈
تاوان این سخن بدهی فردا
تاوانی و، چه منکر تاوانی
از منزل شریعت رفتهستی
واندر نهاده سر به بیابانی
❈۲۳❈
اعنی که من جدا شوم از عامه
رایی دگر بگیرم و سامانی
ای کرده خمر مغز تو را خیره،
مستی تو در میانهٔ مستانی
❈۲۴❈
در مغز پرفساد کجا آید
جز کز خیال فاسد مهمانی؟
ای حجت خراسان، کوته کن
دست از هر ابلهی و سر اوشانی
❈۲۵❈
دینورز و با خدای حوالت کن
بد گفتن از فلانی و بهمانی
کامنت ها