ناصرخسرو:نگه کن سحرگه به زرین حسامی نهان کرده در لاژوردین نیامی
❈۱❈
نگه کن سحرگه به زرین حسامی
نهان کرده در لاژوردین نیامی
که خوش خوش برآردش ازو دست عالم
چو برقی که بیرون کشی از غمامی
❈۲❈
یکی گند پیر است شب زشت و زنگی
که زاید همی خوب رومی غلامی
وجود از عدم همچنین گشت پیدا
از اول که نوری کنون از ظلامی
❈۳❈
مپندار بر روز شب را مقدم
چو هر بیتفکر یلهگوی عامی
که شب نیست جز نیستیی روز چیزی
نه بیخانهای هست موجود بامی
❈۴❈
اگر چند هر پختنی خام باشد
نه چون تر و پخته بود خشک و خامی
نظامی به از بینظامی وگرچه
نظامی نگیرد مگر بینظامی
❈۵❈
بسوی تمامی رود بودنیها
به قوت تمام است هر ناتمامی
تو در راه عمری همیشه شتابان
در این ره نشایدت کردن مقامی
❈۶❈
به منزل رسی گرچه دیر است، روزی
چو میبری از راه هر روز گامی
نبینی کهت افگند چون مرغ نادان
ز روز و شبان دهر در پیسه دامی؟
❈۷❈
نویدت دهد هر زمانی به فردا
نویدی که آن را نباشد خرامی
که را داد تا تو همی چشم داری
فزون از لباس و شراب و طعامی؟
❈۸❈
منش پنجه و هشت سال آزمودم
نکرد او به کارم فزون زین قیامی
یکی مرکبی داده بودم رمنده
ازین سرکشی بدخوئی بد لگامی
❈۹❈
همی تاخت یک چند چون دیو شرزه
پس هر مرادی و عیشی و کامی
مرا دید بر مرکبی تند و سرکش
حکیمی کریمی امامی همامی
❈۱۰❈
«چرا» گفت ک «این را لگامی نسازی
که با آن ازو نیز ناید دلامی؟»
ز هر کس بجستم فساری و قیدی
بهر رایضی نیز دادم پیامی
❈۱۱❈
نشد نرم و ناسود تا بر نکردم
بسر بر مر او را ز عقل اوستامی
کنون هر حکیمی به اندیشه گوید
که هرگز ندیدم چنین نرم و رامی
❈۱۲❈
طمع بود آنکهم همی تاخت هرسو
شب و روز با من همی زد لطامی
چو زو بازگشتم ندیدم به عاجل
به دنیا و دین خود اندر قوامی
❈۱۳❈
جهان هرچه دادت همی باز خواهد
نهاده است بیآب رخ چون رخامی
به هر دم کشیدن همی وام خواهی
بهر دم زدن میدهی باز وامی
❈۱۴❈
کم از دم چه باشد، چو میباز خواهد
چرا چشم داری عطا زو حطامی؟
که دیدی که زو نعرهای زد به شادی
که زو برنیاورد ای وای مامی؟
❈۱۵❈
که بودی آنکه بخرید سودی ز عالم
که نستد فزون از مصیبت ورامی؟
حذر دار تا ریش نکندت ازیرا
حسامی است این، ای برادر، حسامی
❈۱۶❈
مرا دانی از وی که کردهاست ایمن؟
کریمی حکیمی همامی امامی
که فانی جهان از فنا امن یابد
اگر زو بیابد جواب سلامی
❈۱۷❈
اگر صورتش را ندیدی ندیدی
به دین بر ز یزدان دادار نامی
وگر لشکر او ندیدی نبیند
چنان جز به محشر دو چشمت زحامی
❈۱۸❈
به جودش بشست این جهان دست از من
نه جوری کشم زو نه نیز انتقامی
برابر شدم بیطمع با امیری
که بایدش بیچاشت از شام شامی
❈۱۹❈
چو من هر حلالی بدو باز دادم
چگونه فریبد مرا زو حرامی؟
سرم زیر فرمان شاهی نیارد
نه تختی نه گاهی نه رودی نه جامی
کامنت ها