ناصرخسرو:بینی آن باد که گوئی دم یارستی یاش بر تبت و خرخیز گذارستی
❈۱❈
بینی آن باد که گوئی دم یارستی
یاش بر تبت و خرخیز گذارستی
نیستی چون سخن یار موافق خوش
گر نه او پیش رو فوج بهارستی
❈۲❈
گر نبودی شده ایمن دل بید از باد
برگش از شاخ برون جست نیارستی
ور نه می لشکر نوروز فراز آید
کی هوا یکسره پر گرد و غبارستی
❈۳❈
فوج فوج ابر همی آید پنداری
بر سر دریا اشتر به قطارستی
اشترانند بر این چرخ روان ور نی
دشت همواره نه چون پیسه مهارستی
❈۴❈
نه همانا که بر این اشتر نوروزی
جز که کافور و در و گوهر بارستی
دشت گلگون شد گوئی که پرندستی
آب میگون شد گوئی که عقارستی
❈۵❈
گرنه می میخوردی نرگستر از جوی
چشم او هرگز پر خواب و خمارستی؟
واتش اندر دل خاک ار نزدی نوروز
کی هوا ایدون پر دود و بخارستی؟
❈۶❈
شاخ گل گر نکشیدی ستم از بهمن
نه چینن زرد و نوان و نه نزارستی
ای به نوروز شده همچو خران فتنه
من نخواهم که مرا همچو تو یارستی
❈۷❈
گوئی «امسال تهی دست چه دانم کرد؟»
کاشک امسال تو را کار چو پارستی
دلم از تو به همه حال بشستی دست
گر تو را در خور دل دست گزارستی
❈۸❈
فتنهٔ سبزه شدت دل چو خر، ای بیهش
فتنه سبزه نشدی گر نه حمارستی
نیست فرقی به میان تو و آن خر
جز همی باید کهت پای چهارستی
❈۹❈
سیرتی بهتر از این یافتیی بیشک
گرت ننگستی از این سیرت و عارستی
گر گل حکمت بر جان تو بشکفتی
مر تو را باغ بهاری چه بکارستی؟
❈۱۰❈
مجلست بستانستی و رفیقان را
از درخت سخن خوب ثمارستی
وین گل و لالهٔ خاکی که همی روید
با گل دانش پیشت خس و خارستی
❈۱۱❈
پیش گلزار سخنهای حکیمانهت
کار لاله بد و کار گل زارستی
مردم آن است که چون مرد ورا بیند
گوید «ای کاش کهم این صاحب غارستی»
❈۱۲❈
فضل بایدش و خرد بار که خرما بن
گر نه بار آوردی یار چنارستی
خرد است آنکه اگر نور چراغ او
نیستی عالم یکسر شب تارستی
❈۱۳❈
خرد است آنکه اگر نیستی او از ما
نه صغارستی هرگز نه کبارستی
گر نبودهستی این عقل به مردم در
خلق یکسر بتر از کژدم و مارستی
❈۱۴❈
تو چه گوئی که اگر عقل نبودهستی
یک تن از مردم سالار هزارستی؟
ورنه با عقل همی جهل جفا جستی
گرد دانا جهلا را چه مدارستی؟
❈۱۵❈
سر به جهل از خرد و حق همی تابد
آنکه حق است که بر سرش فسارستی
یله کی کردی هر فاحشه را جاهل
گر نه از بیم حد و کشتن و دارستی؟
❈۱۶❈
آنکه طبع یله کردی به خوشی هرگز
معصفر گونه و نیروی شخارستی
ای دهان باز نهاده به جفای من
راست گوئی که یکی کهنه تغارستی
❈۱۷❈
چند گوئی که «از آن تنگ دره حجت
هم برون آیدی ار نیک سوارستی» ؟
اندر این تنگ حصارم ننشستی دل
گرنه گرد دلم از عقل حصارستی
❈۱۸❈
کار تو گر به میان من و تو ناظر
حاکمی عادل بودی بس خوارستی
کار دنیا گر بر موجب عقلستی
مر مرا خیره درین کنج چه کارستی؟
❈۱۹❈
بل سخنهای دلاویز بلند من
بر سر گنبد گردنده عذارستی
ور سخنهام فلاطون بشنودهستی
پیش من حیران چون نقش جدارستی
❈۲۰❈
یوز و باز سخن و نکتهم را بیشک
دل دانای سخن پیشه شکارستی
دهر پر عیبم همچون که تو بگزیدی
گر مرا تن چو تو پر عیب و عوارستی
❈۲۱❈
مر مرا گر پس دانش نشدهستی دل
همچو تو اسپ و غلامان و عقارستی
بیشمارستی مال و خدم و ملکم
گر نه بیمم همه از روز شمارستی
❈۲۲❈
بیقرارستی جانم چو تو در کوشش
گر بدانستی کاین جای قرارستی
کامنت ها