ناصرخسرو:این تن من تو مگر بچهٔ گردونی بچهٔ گردونی زیرا سوی من دونی
❈۱❈
این تن من تو مگر بچهٔ گردونی
بچهٔ گردونی زیرا سوی من دونی
او همان است که بوده است ولیکن تو
نه همانا که همانی، که دگرگونی
❈۲❈
طمع خیره چه داری که شوی باقی؟
نشود چون ازلی بودهٔ اکنونی
تو مر آن گوهر بیرونی باقی را
چون یکی درج برآورده به افسونی
❈۳❈
با تو تا مقرون است این گهر باقی
تو به زیب و به جمال ای تن قارونی
زان گهر یافتهای ای گهر تیره،
این قد سروی وین روی طبرخونی
❈۴❈
لیکن آنگه که گهرت از تو شود بیرون
تو همان تیره گل گندهٔ مسنونی
ای درونی گهر تیره، نمیدانی
که درونی نشود هرگز بیرونی؟
❈۵❈
گر فزونی نپذیرد جز کاهنده
چه همی بایدت این چونین افزونی؟
گفته باشم به حقیقت صفتت، ای تن
گرت گویم صدف لولوی مکنونی
❈۶❈
اندر این مرده صدف ای گهر زنده
چونکه ماندهستی بندی شده چون خوی؟
غره گردنده به دریای جهان اندر
گر نه ذوالنونی ماننده ذوالنونی
❈۷❈
تو در این قبهٔ خضرا و بر این کرسی
غرض صانع سیاره و گردونی
دام و دد دیو تو گشتند و بفرمانت
زانکه تو همبر جمشید و فریدونی
❈۸❈
جز تو همواره همه سر به نگونسارند
تو اگر شاه نهای راست چنین چونی؟
خطر خویش بدان و به امانت کوش
که تو بر سر جهان داور مامونی
❈۹❈
نور دادار جهان بر تو پدید آمد
تن چو زیتون شد و تو روغن زیتونی
گر به چاه اندر با بند بود خونی
اندر این چاه تو با بند همیدونی
❈۱۰❈
وگر از زندان هر زنده رها جوید
تو بر این زندان از بهر چه مفتونی
تا از این بازی زندان نهای آراسته
نشوم ایمن بر تو که نه مجنونی
❈۱۱❈
چاه باغ است تو را تا تو چنین فتنه
بر رخ چون گل و بر زلفک چون نونی
مست می خورده ازین سان نبود زیرا
تو چنین بیهش و مدهوش از افیونی
❈۱۲❈
دیو بدگوهر از راه ببردهستت
مست آن رهبر بدگوهر وارونی
هر زمان پیش تو آید نه همی بینیش
با عمامهٔ بزر و جامهٔ صابونی؟
❈۱۳❈
چون کدو جانش ز دانش تهی و فکرت
بر چون نار بیاگنده ز ملعونی
چون سر دیوان بگرفت سر منبر
هریکی دیو باستاد و ماذونی
❈۱۴❈
بر ستوری امامانش گوا دارم
قدح وابقی و قلیهٔ هارونی
از بسی ژاژ که خایند چنین گم شد
راه بر خلق ز بس نحس و سراکونی
❈۱۵❈
ای خردمند، مخر خیره خرافاتش
که تو باری نه چنو خربط و شمعونی
علم دین را قانون اینست که میبینی
به خط سبز بر این تختهٔ قانونی
❈۱۶❈
گر بر این آب تو را تشنگیی باشد
منت جیحونم و تو برلب جیحونی
و گرم گوئی «پس گر نه تو بیراهی
چون به یمگان در بی مونس و محزونی؟»
❈۱۷❈
مغزت از عنبر دین بوی نمییابد
زانکه با دنیا هم گوشه و مقرونی
وای بر من که در این تنگ دره ماندم
خنک تو که بنشسته به هامونی!
❈۱۸❈
من در این تنگی بیدانش و بدبختم
تو به هامون بر دانا و همایونی!
که تواند که بود از تو مسلمانتر
که وکیلخان یا چاکر خاتونی؟
❈۱۹❈
حال جسم ما هر چون که بود شاید
نه طبرخونی مانده است و نه زریونی
تا بدین حالک دنیی نشوی غره
که چنین با سلب و مرکب گلگونی
❈۲۰❈
سلب از ایمان بایدت همی زیرا
جز به ایمان نبود فردا میمونی
به یکی جاهل کز بیم کند نوشت
نوش کی گردد آن شربت طاعونی؟
❈۲۱❈
سخن حجت بشنو که تو را قولش
به بکار آید از داوری زرعونی
کامنت ها