ناصرخسرو:آنکه بنا کرد جهان زین چه خواست؟ گر به دل اندیشه کنی زین رواست
❈۱❈
آنکه بنا کرد جهان زین چه خواست؟
گر به دل اندیشه کنی زین رواست
گشتن گردون و درو روز و شب
گاه کم و گاه فزون گاه راست
❈۲❈
آب دونده به نشیب از فراز
ابر شتابنده به سوی سماست
مانده همیشه به گل اندر درخت
باز روان جانور از چپ و راست
❈۳❈
ور به دل اندیشه ز مردم کنی
مشغلهشان بیحد و بیمنتهاست
میش و بز و گاو و خر و پیل و شیر
یکسره زین جانور اندر بلاست
❈۴❈
تخم و بر و برگ همه رستنی
داروی ما یا خورش جسم ماست
هر چه خوش است آن خورش جسم توست
هر چه خوشت نیست تو را آن دواست
❈۵❈
آهو و نخچیر و گوزن چران
هر چه مر او را ز گیاها چراست
گوشت همی سازند از بهر تو
از خس و خار یله کاندر فلاست
❈۶❈
وز خس و از خار به بیگار گاو
روغن و پینو کنی و دوغ و ماست
نیک و بد و آنچه صواب و خطاست
این همه در یکدگر از کرد ماست
❈۷❈
نیست ز ما ایمن نخچیر و شیر
در که و نه مرغ که آن در هواست
آتش در سنگ به بیگار توست
آب به بیگار تو در آسیاست
❈۸❈
باد به دریادر ما را مطیع
کار کنی بارکش و بیمراست
این چه کنی؟ آن نگر اکنون که خلق
هر یکی از دیگری اندر عناست
❈۹❈
روم، یکی گوید، ملک من است
وان دگری گوید چین مر مراست
این به سر گنج برآورده تخت
وان به یکی کنج درون بینواست
❈۱۰❈
خالد بر بستر خزست و بز
جعفر در آرزوی بوریاست
این یکی آلوده تن و بینماز
وان دگری پاکدل و پارساست
❈۱۱❈
این بد چون آمد و آن نیک چون؟
عیب در این کار، چه گوئی، کراست؟
وانکه بر این گونه نهاد این جهان
زین همه پرخاش مر او را چه خاست؟
❈۱۲❈
با همه کم بیش که در عالم است
عدل نگوئی که در این جا کجاست؟
مردم اگر نیک و صواب است و خوب
کژدم بد کردن و زشت و خطاست
❈۱۳❈
چیست جواب تو؟ بیاور که این
نیست خطا بل سخنی بیریاست
ترسم کاقرار به عدل خدای
از تو به حق نیست ز بیم قفاست
❈۱۴❈
دیدن و دانستن عدل خدای
کار حکیمان و زه انبیاست
گرد هوا گرد تو کاین کار نیست
کار کسی کو به هوا مبتلاست
❈۱۵❈
قول و عمل هر دو صفتهای توست
وز صفت مردم یزدان جداست
تا نشناسی تو خداوند را
مدح تو او را همه یکسر هجاست
❈۱۶❈
تا نبری ظن که خدای است آنک
بر فلک و بر من و تو پادشاست
بل فلک و هر چه درو حاصل است
جمله یکی بندهٔ او را سزاست
❈۱۷❈
عالم جسمی اگر از ملک اوست
مملکتی بیمزه و بیبقاست
پس نه مقری تو که ملک خدای
هیچ نگیرد نه فزونی نه کاست
❈۱۸❈
وانکه به فردا شودش ملک کم
چون به همه حال جهان را فناست
پس نشناسی تو مر او را همی
قول تو بر جهل تو ما را گواست
❈۱۹❈
این که تو داری سوی من نیست دین
مایهٔ نادانی و کفر و شقاست
معرفت کارکنان خدای
دین مسلمانی را چون بناست
❈۲۰❈
کارکن است این فلک گرد گرد
کار کنی بیهش و بی علم و خواست
کار کن است آنکه جهان ملک اوست
کارکنان را همه او ابتداست
❈۲۱❈
کارکنانند ز هر در ولیک
کار کنی صعبتر اندر گیاست
آنکه تو را خاک ز کردار او
بر تن تو جامه و در تن غذاست
❈۲۲❈
آنکه همی گندم سازد زخاک
آن نه خدای است که روح نماست
این همه ار فعل خدای است پاک
سوی شما، حجت ما بر شماست
❈۲۳❈
پس به طریق تو خدای جهان
بی شک در ماش و جو و لوبیاست
آنگه دانی که چنین اعتقاد
از تو درو زشت و جفا و خطاست
❈۲۴❈
کارکنان را چو بدانی بحق
آنگه بر جان تو جای ثناست
کار کنی نیز توی، کار کن
کار تو را نعمت باقی جزاست
❈۲۵❈
کار درختان خور و بار است و برگ
کار تو تسبیح و نماز و دعاست
بر پی و بر راه دلیلت برو
نیک دلیلا که تو را مصطفاست
❈۲۶❈
غافل منشین که از این کار کرد
تو غرضی، دیگر یکسر هباست
بر ره دینرو که سوی عاقلان
علت نادانی رادین شفاست
❈۲۷❈
جان تو بیعلم خری لاغر است
علم تو را آب و شریعت چراست
جان تو بیعلم چه باشد؟ سرب
دین کندت زر که دین کیمیاست
❈۲۸❈
زارزوی حسی پرهیز کن
آرزو ایرا که یکی اژدهاست
عز و بقا را به شریعت بخر
کاین دو بهائی و شریعت بهاست
❈۲۹❈
عقل عطای است تو را از خدای
بر تن تو واجب دین زین عطاست
آنکه به دین اندر ناید خر است
گرچه مر او را به ستوری رضاست
❈۳۰❈
راه سوی دینت نماید خرد
از پس دین رو که مبارک عصاست
در ره دین جامهٔ طاعت بپوش
طاعت خوش نعمت و نیکو رداست
❈۳۱❈
مر تن نعمت را طاعت سر است
نامهٔ نیکی را طاعت سحاست
طاعت بی علم نه طاعت بود
طاعت بی علم چو باد صباست
❈۳۲❈
چون تو دو چیزی به تن و جان خویش
طاعت بر جان و تن تو دوتاست
علم و عمل ورز که مردم به حشر
ز آتش جاوید بدین دو رهاست
❈۳۳❈
بر سخن حجت مگزین سخن
زانکه خرد با سخنش آشناست
گفتهٔ او بر تن حکمت سراست
چشم خرد را سخنش توتیاست
❈۳۴❈
دیبهٔ رومی است سخنهای او
گر سخن شهره کسائی کساست
کامنت ها