ناصرخسرو:نیز نگیرد جهان شکار مرا نیست دگر با غمانش کار مرا
❈۱❈
نیز نگیرد جهان شکار مرا
نیست دگر با غمانش کار مرا
دیدمش و دید مر مرا و بسی
خوردم خرماش و خست خار مرا
❈۲❈
چون خورم اندوه او چو میبخورد
گردش این چرخ مردخوار مرا؟
چون نکنم بیش ازینش خوار که او
بر کند از پیش خویش خوار مرا؟
❈۳❈
هر که زمن دردسر نخواهد و غم
گو به غم و دردسر مدار مرا
هر که پیاده به کار نیستمش
نیست به کار او همان سوار مرا
❈۴❈
چند بگشت این زمانه بر سر من
گرد جهان کرد خنگسار مرا
یار من و غمگسار بود و، کنون
غم بفزوده است غمگسار مرا
❈۵❈
مکر تو ای روزگار پیدا شد
نیز دگر مکر پیش مار مرا
نیز نخواهد گزید اگر بهشم
زین سپس از آستینت مار مرا
❈۶❈
من نسپندم تو را به پود کنون
چون نپسندی همی تو تار مرا
سر تو دیگر بد، آشکار دگر
سر یکی بود و آشکار مرا
❈۷❈
یار من امروز علم و طاعت بس
شاید اگر نیستی تو یار مرا
بار نخواهم سوی کسی که کند
منت او پست زیربار مرا
❈۸❈
شاید اگر نیست بر در ملکی
جز به در کردگار بار مرا
چون نکنم بر کسی ستم نبود
حشمت آن محتشم به کار مرا
❈۹❈
چون نپسندم ستم ستم نکنم
پند چنین داد هوشیار مرا
ننگرم از بن به سوی حرمت کس
کاید از این زشت کار عار مرا
❈۱۰❈
زمزم اگر زابها چه پاکتر است
پاکتر از زمزم است ازار مرا
خواندن فرقان و زهد و علم و عمل
مونس جانند هر چهار مرا
❈۱۱❈
چشم و دل و گوش هر یکی همه شب
پند دهد با تن نزار مرا
گوش همی گوید از محال و دروغ
راه بکن سخت و استوار مرا
❈۱۲❈
چشم همی گوید از حرام و حرم
بسته همی دار زینهار مرا
دل چه کند؟ گویدم همی ز هوا
سخت نگه دار مردوار مرا
❈۱۳❈
عقل همی گویدم «موکل کرد
بر تن و بر جانت کردگار مرا
نیست ز بهر تو با سپاه هوا
کار مگر حرب و کارزار مرا»
❈۱۴❈
سر ز کمند خرد چگونه کشم؟
فضل خرد داد بر حمار مرا
دیو همی بست بر قطار سرم
عقل برون کرد از آن قطار مرا
❈۱۵❈
گرنه خرد بسندی مهارم ازو
دیو کشان کرده بد مهار مرا
غار جهان گرچه تنگ و تار شدهاست
عقل بسنده است یار غار مرا
❈۱۶❈
هیچ مکن ای پسر ز دهر گله
زانکه ز وی شکر هست هزار مرا
هست بدو گشتم و، زبان و سخن
هر دو بدو گشت پیشکار مرا
❈۱۷❈
دهر همی گویدت که «بر سفرم
تنگ مکش سخت در کنار مرا»
دهر چه چیز است؟ عمر سوی خرد
کرد به جز عمر نامدار مرا؟
❈۱۸❈
عمر شد، آن مایه بود و، دانش دین
ماند ازو سود یادگار مرا
راهبری بود سوی عمر ابد
این عدوی عمر مستعار مرا
❈۱۹❈
این عدوی عمر بود رهبر تا
سوی خرد داد رهگذار مرا
سنگ سیه بودم از قیاس و خرد
کرد چنین در شاهوار مرا
❈۲۰❈
خار خلان بودم از مثال و، خرد
سرو سهی کرد و بختیار مرا
دل ز خرد گشت پر ز نور مرا
سر ز خرد گشت بیخمار مرا
❈۲۱❈
پیشروم عقل بود تا به جهان
کرد به حکمت چنین مشار مرا
بر سر من تاج دین نهاد خرد
دین هنری کرد و بردبار مرا
❈۲۲❈
از خطر آتش و عذاب ابد
دین و خرد کرد در حصار مرا
دین چو دلم پاک دید گفت «هلا
هین به دل پاک بر نگار مرا
❈۲۳❈
پیش دل اندر بکن نشست گهم
وز عمل و علم کن نثار مرا»
کردم در جانش جای و نیست دریغ
این دل و جان زین بزرگوار مرا
❈۲۴❈
چون نکنم جان فدای آنکه به حشر
آسان گردد بدو شمار مرا؟
لاجرم اکنون جهان شکار من است
گرچه همی دارد او شکار مرا
❈۲۵❈
گرچه همی خلق را فگار کند
کرد نیارد جهان فگار مرا
جان من از روزگار برتر شد
بیم نیاید ز روزگار مرا
کامنت ها