ناصرخسرو:در درج سخن بگشای بر پند غزل را در به دست زهد در بند
❈۱❈
در درج سخن بگشای بر پند
غزل را در به دست زهد در بند
به آب پند باید شست دل را
چو سالت بر گذشت از شست و ز اند
❈۲❈
چو بردل مرد را از دیو گمره
همی بینی فگنده بند بر بند
بده پندش که بگشاید سرانجام
زبنده بند ملعون دیو را پند
❈۳❈
حرارتهای جهلی را حکیمان
زعلم و پند گفتهستند ریوند
چو صبرت تلخ باشد پند لیکن
به صبرت پند چون صبرت شود قند
❈۴❈
نخستین پند خود گیر از تن خویش
و گرنه نیست پندت جز که ترفند
بر آن سقا که خود خشک است کامش
گهی بگری و گه بافسوس برخند
❈۵❈
چه باید پند؟ چون گردون گردان
همه پند است، بل زند است و پازند
چه داری چشم ازو چون این و آن را
به پیش تو بدین خاک اندر افگند؟
❈۶❈
بسنده است ار نباشد نیز پندی
پدر پند تو و تو پند فرزند
منه دل بر جهان کز بیخ برکند
جهان جم را که او افگند پیکند
❈۷❈
نگر چه پراگنی زان خورد بایدت
که جو خوردهاست آنکو جو پراگند
ز بیدادی سمر گشتهاست ضحاک
که گویند اوست در بند دماوند
❈۸❈
ستم مپسند از من وز تن خویش
ستم بر خویش و بر من نیز مپسند
دلت را زنگ بد کردن بخوردهاست
به رندهٔ تو به زنگ از دل فرورند
❈۹❈
به قرط اندر تو را زین بدکنش تن
یکی دیو عظیم است ای خردمند
چو در قرطه تو را خود جای غزو است
نباید شد به ترسا و روبهند
❈۱۰❈
کرا در آستین مردار باشد
کجا یابد رهایش مغزش از گند؟
ستم مپسند و نه جهل از تن خویش
که عقل از بهر این دادت خداوند
❈۱۱❈
به دل بایدت کردن بد به نیکی
چو خر بر جو نباید بود خرسند
تو را جای قرار، ای خواجه، این نیست
دل از دنیا همی بر بایدت کند
❈۱۲❈
نگه کن تا چه کردهستی زنیکی
چه گوئی گر ز کردارت بپرسند؟
ز فعل خویش باید ساخت امروز
تو را از بهر فردا خویش و پیوند
❈۱۳❈
بترس از خجلت روزی که آن روز
ستیهیدن ندارد سود و سوگند
نماند نور روز از خلق پنهان
اگر تو درکشی سر در قزاگند
❈۱۴❈
بکن زاد سفر، زین یاوه گشتن
در این جای سپنجی تا کی و چند؟
کز این زندان همی بیرونت خواند
همان کس کاندر این زندانت افگند
کامنت ها