ناصرخسرو:ای روی داده صحبت دنیا را شادان و برفراشته آوا را
❈۱❈
ای روی داده صحبت دنیا را
شادان و برفراشته آوا را
قدت چو سرو و رویت چون دیبا
واراسته به دیبا دنیا را
❈۲❈
شادی بدین بهار چو میبینی
چون بوستان خسرو صحرا را
برنا کند صبا به فسون اکنون
این پیر گشته صورت دنیا را
❈۳❈
تا تو بدین فسونش به بر گیری
این گنده پیر جادوی رعنا را
وز تو به مکر و افسون برباید
این فر و زیب و زینت و سیما را
❈۴❈
چون کودکان به خیره همی خری
زین گنده پیر لابه و شفرا را
لیکن وفا نیابی ازو فردا
امروز دید باید فردا را
❈۵❈
دنیا به جملگی همه امروز است
فردا شمرد باید عقبا را
فردات را ببین به دل و امروز
بگشای تیز دیدهٔ بینا را
❈۶❈
عالم قدیم نیست سوی دانا
مشنو محال دهری شیدا را
چندین هزار بوی و مزه و صورت
بردهریان بس است گوا ما را
❈۷❈
رنگین که کرد و شیرین در خرما
خاک درشت ناخوش غبرا را؟
خرماگری ز خاک که آمخته است
این نغز پیشه دانهٔ خرما را؟
❈۸❈
خط خط که کرد جزع یمانی را؟
بوی از کجاست عنبر سارا را؟
بنگر به چشم خاطر و چشم سر
ترکیب خویش و گنبد گردا را
❈۹❈
گر گشتهای دبیر فرو خوانی
این خطهای خوب معما را
بررس که کردگار چرا کردهاست
این گنبد مدور خضرا را
❈۱۰❈
ویران همی ز بهر چه خواهد کرد
باز این بزرگ صنع مهیا را؟
چون بند کرد در تن پیدائی
این جان کار جوی نه پیدا را؟
❈۱۱❈
وین جان کجا شود چو مجرد شد
وین جا گذاشت این تن رسوا را؟
چون است کار از پس چندان حرب
امروز مر سکندرو دارا را؟
❈۱۲❈
بهمن کجا شدهاست و کجا قارن
زان پس که قهر کردند اعدا را؟
رستم چرا نخواند به روز مرگ
آن تیز پر و چنگل عنقا را؟
❈۱۳❈
آنها کجا شدند و کجا اینها؟
زین بازپرس یکسره دانا را
غره مشو به زور و توانائی
کاخر ضعیفی است توانا را
❈۱۴❈
برنا رسیدن از چه و چند و چون
عار است نورسیده و برنا را
نشنودهای که چند بپرسیدهاست
پیغمبر خدای بحیرا را؟
❈۱۵❈
والا نگشت هیچ کس و عالم
نادیده مر معلم والا را
شیرین و سرخ گشت چنان خرما
چون برگرفت سختی گرمارا
❈۱۶❈
بررس به کارها به شکیبائی
زیرا که نصرت است شکیبا را
صبر است کیمیای بزرگیها
نستود هیچ دانا صفرا را
❈۱۷❈
باران به صبر پست کند، گرچه
نرم است، روزی آن که خارا را
از صبر نردبانت باید کرد
گر زیر خویش خواهی جوزا را
❈۱۸❈
یاری ز صبر خواه که یاری نیست
بهتر ز صبر مر تن تنها را
«صبر از مراد نفس و هوا باید»
این بود قول عیسی شعیا را
❈۱۹❈
بندهٔ مراد دل نبود مردی
مردی مگوی مرد همانا را
در کار صبر بند تو چون مردان
هم چشم و گوش را و هم اعضا را
❈۲۰❈
تا زین جهان به صبر برون نائی
چون یابی آن جهان مصفا را؟
آنجات سلسبیل دهند آنگه
کاینجا پلید دانی صهبا را
❈۲۱❈
صبر است عقل را به جهان همتا
بر جان نه این بزرگ دو همتا را
فضل تو چیست، بنگر، برترسا؟
از سر هوس برون کن و سودا را
❈۲۲❈
تو مؤمنی گرفته محمد را
او کافر است گرفته مسیحا را
ایشان پیمبران و رفیقانند
چون دشمنی تو بیهده ترسا را؟
❈۲۳❈
بشناس امام و مسخره را آنگه
قسیس را نکوه و چلیپا را
حجت به عقل گوی و مکن در دل
با خلق خیره جنگ و معادا را
❈۲۴❈
در عقل واجب است یکی کلی
این نفسهای خردهٔ اجزا را
او را بحق بندهٔ باری دان
مرجع بدوست جمله مر اینها را
❈۲۵❈
او را اگر شناختهای بیشک
دانستهای ز مولی مولا را
توحید تو تمام بدو گردد
مر کردگار واحد یکتا را
❈۲۶❈
رازی است این که راه ندانستهاند
اینجا در این بهایم غوغا را
آن را بدو بهل که همی گوید
«من دیدهام فقیه بخارا را»
❈۲۷❈
کان کوردل نیارد پذرفتن
پند سوار دلدل شهبا را
حجت ز بهر شیعت حیدر گفت
این خوب و خوش قصیده غرا را
کامنت ها