ناصرخسرو:نیکوی تو چیست و خوش چه، ای برنا؟ دیباست تو را نکو و خوش حلوا
❈۱❈
نیکوی تو چیست و خوش چه، ای برنا؟
دیباست تو را نکو و خوش حلوا
بنگر که مر این دو را چه میداند
آن است نکو و خوش سوی دانا
❈۲❈
حلوا نخورد چو جو بیابد خر
دیبا نبود به گاو بر زیبا
جز مردم با خرد نمییابد
هنگام خورو بطر خوشی زینها
❈۳❈
حلوا به خرد همی دهد لذت
قیمت به خرد همی گرد دیبا
جان را به خرد نکو چو دیبا کن
تا مرد خرد نگویدت «رعنا»
❈۴❈
شرم است نکو بحق و، خوش دانش
هر دو خوش و خوب و در خور و همتا
دیبای دل است شرم زی عاقل
حلوای دل است علم زی والا
❈۵❈
حورا توی ار نکو و با شرمی
گر شرمگن و نکو بود حورا
گر شرم نیایدت ز نادانی
بیشرمتر از تو کیست در دنیا
❈۶❈
کوری تو کنون به وقت نادانی
آموختنت کند بحق بینا
تو عورت جهل را نمیبینی
آنگاه شود به چشم تو پیدا
❈۷❈
این عورت بود آنکه پیدا شد
در طاعت دیو از آدم و حوا
ای آدمی ار تو علم ناموزی
چون مادر و چون پدر شوی رسوا
❈۸❈
چون پست بودت قامت دانش
چون سرو چه سود مر تو را بالا؟
دانا ز تو چون چرا و چون پرسد
بالات سخن نگوید، ای برنا
❈۹❈
شاید که ز بیم شرم و رسوائی
در جستن علم دل کنی یکتا
ناموخت خدای ما مر آدم را
چون عور برهنه گشت جز کاسما
❈۱۰❈
بنگر که چه بود نیک آن اسما
منگر به دروغ عامه و غوغا
تا نام کسی نخست ناموزی
در مجمع خلق چون کنیش آوا
❈۱۱❈
از نام به نامدار ره یابد
چون عاقل و تیزهش بود جویا
خرسند مشو به نام بی معنی
نامی تهی است زی خرد عنقا
❈۱۲❈
این عالم مرده سوی من نام است
آن عالم زنده ذات او والا
سوی همه خیر راه بنماید
این نام رونده بر زبان ما
❈۱۳❈
دو نام دگر نهاد روم و هند
این را که تو خوانیش همی خرما
بوی است نه عین و نون و با و را
نام معروف عنبر سارا
❈۱۴❈
چندین عجبی ز چه پدید آمد
از خاک به زیر گنبد خضرا؟
این رستنی است و ناروان هرسو
وان بیسخن است و این سیم گویا
❈۱۵❈
این زشت سپید و آن سیه نیکو
آن گنده و تلخ وین خوش و بویا
از چشمهٔ چشم و از یکی صانع
یاقوت چراست آن و این مینا؟
❈۱۶❈
این جزو کهاست چونش بشناسی
بر کل دلیل گرددت اجزا
از علت بودش جهان بررس
بفگن به زبان دهریان سودا
❈۱۷❈
انگار که روز آخر است امروز
زیرا که هنوز نامدهاست فردا
چون آخر عمر این جهان آمد
امروز، ببایدش یکی مبدا
❈۱۸❈
کشتی خرد است دست در وی زن
تا غرقه نگردی اندر این دریا
گر با خردی چرا نپرهیزی
ای خواجه از این خورنده اژدرها؟
❈۱۹❈
با طاعت و ترس باش همواره
تا از تو به دل حسد برد ترسا
پرهیز به طاعت و به دانش کن
بر خیره مده به جاهلان لالا
❈۲۰❈
تا بسته نگیردت یکی جاهل
هر روز به سان گاوک دوشا
از طاعت و علم نردبانی کن
وانگه برشو به کوکب جوزا
❈۲۱❈
زین چرخ برون، خرد همی گوید،
صحراست یکی و بیکران صحرا
زانجا همی آید اندر این گنبد
از بهر من و تو این همه نعما
❈۲۲❈
هرگز نشده است خلق از این زندان
جز کز ره نردبان علم آنجا
چون جانت به علم شد بر آن معدن
سرما ز تو دور ماند و هم گرما
❈۲۳❈
بپرست خدای را و تو بشناس
از با صفت و ز بیصفت تنها
وان را که فلک به امر او گردد
ایزدش مگوی خیره، ای شیدا
❈۲۴❈
کان بندهٔ ایزد است و فرمان بر
مولای خدای را مدان مولا
وز راز خدای اگر نهای آگه
بر حجت دین چرا کنی صفرا؟
کامنت ها