ناصرخسرو:برکن زخواب غفلت پورا سر واندر جهان به چشم خرد بنگر
❈۱❈
برکن زخواب غفلت پورا سر
واندر جهان به چشم خرد بنگر
کار خر است خواب و خور ای نادان
با خر به خواب و خور چه شدی در خور؟
❈۲❈
ایزد خرد ز بهر چه دادهستت؟
تا خوش بخسپی و بخوری چون خر؟
بر نه به سر کلاه خرد وانگه
بر کن به شب یکی سوی گردون سر
❈۳❈
گوئی که سبز دریا موجی زد
وز قعر برفگند به سر گوهر
تیره شب و ستاره درو، گوئی
در ظلمت است لشکر اسکندر
❈۴❈
پروین چو هفت خواهر چون دایم
بنشستهاند پهلوی یک دیگر؟
چون است زهره چون رخ ترسنده
مریخ همچو دیدهٔ شیر نر؟
❈۵❈
شعری چو سیم خود شد، یا خود شد
عیوق چون عقیق چنان احمر؟
بر مبرم کبود چنین هر شب
چندین هزار چون شکفد عبهر؟
❈۶❈
گوئی که در زدند هزاران جای
آتش به گرد خرمن نیلوفر
گر آتش است چون که در این خرمن
هرگز فزون نگشت و نشد کمتر؟
❈۷❈
بیروغن و فتیله و بیهیزم
هرگز نداد نورو فروغ آذر
گر آتش آن بود که خورش خواهد
آتش نباشد آنکه نخواهد خور
❈۸❈
بنگر که از بلور برون آید
آتش همی به نور و شعاع خور
خورشید صانع است مر آتش را
بشناس از آتش ای پسر آتشگر
❈۹❈
ور لشکری است این که همی بینی
سالار و میر کیست بر این لشکر؟
سقراط هفت میر نهاد این را
تدبیر ساز و کارکن و رهبر
❈۱۰❈
سبز است ماه و گفت کزو روید
در خاک ملح و، سیم به سنگ اندر
مریخ زاید آهن بد خو را
وز آفتاب گفت که زاید زر
❈۱۱❈
برجیس گفت مادر ارزیز است
مس را همیشه زهره بود مادر
سیماب دختر است عطارد را
کیوان چو مادر است و سرب دختر
❈۱۲❈
این هفت گوهران گدازان را
سقراط باز بست به هفت اختر
گر قول این حکیم درست آید
با او مرا بس است خرد داور
❈۱۳❈
زیرا که جمله پیشهوران باشند
اینها به کار خویش درون مضطر
سالار کیست پس چو از این هفتان
هر یک موکل است به کاری بر؟
❈۱۴❈
سالار پیشهور نبود هرگز
بل پیشهور رهی بود و چاکر
آن است پادشا که پدید آورد
این اختران و این فلک اخضر
❈۱۵❈
واندر هوا به امر وی استاده است
بیدار و بند پایهٔ بحر و بر
وایدون به امر او شد و تقدیرش
با خاک خشک ساخته آب تر
❈۱۶❈
چندین همی به قدرت او گردد
این آسیای تیز رو بی در
وین خاک خشک زشت بدو گیرد
چندین هزار زینت و زیب و فر
❈۱۷❈
وین هر چهار خواهر زاینده
با بچگان بیعدد و بی مر
تسبیح میکنندش پیوسته
در زیر این کبود و تنک چادر
❈۱۸❈
تسبیح هفت چرخ شنودهستی
گر نیست گشته گوش ضمیرت کر
دست خدای اگر نگرفتهستی
حسرت خوری بسی و بری کیفر
❈۱۹❈
چشمیت میبباید و گوشی نو
از بهر دیدن ملک اکبر
آنجا به پیش خود ندهد بارت
گر چشم و گوش تو نبری زایدر
❈۲۰❈
ایزد بر آسمانت همی خواند
تو خویشتن چرا فگنی در جر؟
از بهر بر شدن سوی علیین
از علم پای ساز و، ز طاعت پر
❈۲۱❈
ای کوفته مفازهٔ بیباکی
فربه شده به جسم و، به جان لاغر
در گردن جهان فریبنده
کرده دو دست و بازوی خود چنبر
❈۲۲❈
ایدون گمان بری که گرفتهستی
دربر به مهر، خوب یکی دلبر
واگاه نیستی که یکی افعی
داری گرفته تنگ و خوش اندر بر
❈۲۳❈
گر خویشتن کشی ز جهان، ورنی
بر تو به کینه او بکشد خنجر
زین بیوفا، وفا چه طمع داری؟
چون در دمی به بیخته خاکستر؟
❈۲۴❈
چون تو بسی به بحر درافگنده است
این صعب دیو جاهل بدمحضر
وز خلق چون تو غرقه بسی کردهاست
این بحر بیکرانهٔ بیمعبر
❈۲۵❈
گریست این جهان به مثل، زیرا
بس ناخوش است و، خوش بخارد گر
با طبع ساز باشد، پنداری
شیری است تازه، پخته و پر شکر
❈۲۶❈
لیکن چو کرد قصد جفا، پیشش
خاقان خطر ندارد و نه قیصر
گاهی عروسوارت پیش آید
با گوشوار و یاره و با افسر
❈۲۷❈
باصد کرشمه بسترد از رویت
با شرم گرد باستی و معجر
گاهی هزبروار برون آید
با خشم عمرو و با شغب عنتر
❈۲۸❈
دیوانهوار راست کند ناگه
خنجر به سوی سینهت و، زی حنجر
در حرب این زمانهٔ دیوانه
از صبر ساز تیغ و، ز دین مغفر
❈۲۹❈
وز شاخ دین شکوفهٔ دانش چن
وز دشت علم سنبل طاعت چر
کاین نیست مستقر خردمندان
بلک این گذرگهی است، برو بگذر
❈۳۰❈
شاخی که بار او نبود ما را
آن شاخ پس چه بیبرو چه برور
دنیا خطر ندارد یک ذره
سوی خدای داور بییاور
❈۳۱❈
نزدیک او اگر خطرش هستی
یک شربت آب کی خوردی کافر
الفنج گاه توست جهان، زینجا
برگیر زود زاد ره محشر
❈۳۲❈
بل دفتری است این که همی بینی
خط خدای خویش بر این دفتر
منکر مشو اشارت حجت را
زیرا هگرز حق نبود منکر
❈۳۳❈
خط خدای زود بیاموزی
گر در شوی به خانهٔ پیغمبر
گر درشوی به خانهش، بر خاکت
شمشاد و لاله روید و سیسنبر
❈۳۴❈
ندهد خدای عرش در این خانه
راهت مگر به راهبری حیدر
حیدر، که زو رسید و ز فخر او
از قیروان به چین خبر خیبر
❈۳۵❈
شیران ز بیم خنجر او حیران
دریا به پیش خاطر او فرغر
قولش مقر و مایهٔ نور دل
تیغش مکان و معدن شور و شر
❈۳۶❈
ایزد عطاش داد محمد را
نامش علی شناس و لقب کوثر
گرت آرزوست صورت او دیدن
وان منظر مبارک و آن مخبر
❈۳۷❈
بشتاب سوی حضرت مستنصر
ره را ز فخر جز به مژه مسپر
آنجاست دین و دنیا را قبله
وانجاست عز و دولت را مشعر
❈۳۸❈
خورشید پیش طلعت او تیره
گردون بجای حضرت او کردر
ای یافته به تیغ و بیان تو
زیب و جمال معرکه و منبر
❈۳۹❈
بیصورت مبارک تو، دنیا
مجهول بود و بیسلب و زیور
معروف شد به علم تو دین، زیرا
دین عود بود و خاطر تو مجمر
❈۴۰❈
ای حجت زمین خراسان، زه!
مدح رسول و آل چنین گستر
ای گشته نوک کلک سخن گویت
در دیدهٔ مخالف دین نشتر
❈۴۱❈
دیبا همی بدیع برون آری
اندر ضمیر توست مگر ششتر
بر شعر زهد گفتن و بر طاعت
این روزگار ماندهت را بشمر
کامنت ها