ناصرخسرو:یکی سؤال که قایم شدست چون شطرنج زبس که هر کس جستاندرین سخن بازار:
❈۱❈
یکی سؤال که قایم شدست چون شطرنج
زبس که هر کس جستاندرین سخن بازار:
که عقل برتر یا علم، فضل ازین دو کراست؟
بدین دو رو بشنودم فضول صد خروار.
❈۲❈
چگونه داند علم آن کسی که نامختست؟
درودگر نکند کار جز بدست افزار.
کسی که ذل نه برداشتست از تعلیم
بعز علم نباشد بسیش دست گذار.
❈۳❈
چو حد عقل ندانند و حد علم که چیست
سخن گزافه بگویند، شرم نی و نه عار.
زعلم باری بر علم خود قیاس آرند
شدند لاجرم از راه راستی بیزار.
آن سؤال از فرق است میان عقل و میان علم کزین دو کدام برترست؟ و چو بدانچ همی گوید کسی که خواری تعلیم و آموختن نکشیده است عز علم نیافته است، گفته است که «علم آنست که مر او را کسب باید کردن.»، و عیب همی کند کسی را کو علم خویش بر علم باری قیاس گیردتا نگویندش که چو همی گویی (علم آنست که مر او را کسب باید کردن)، پس گفته باشی که یا خدای عالم نیست یا علم بیاموخته است، و نیکو بیرون برده است خویشتن را ازین تهمت، و این هر شش بیت بر یک سوال است که شرح کردیم.
و جوال حکماء فلسفه مرین سؤال را آنست که گفتند:اندر یافتن بدو گونه است یا آنست که مر او را بذات او یابند، یاآنست که او را جز بذات او بیابند. آنچه مر او را بذات او یابندمحسوس است، از دیدنی که مر او را بحس بیننده یابند، وزو شنودنی که مر او را بحس شنوایی یابند، وز بوییدنی که مر او را بحس بوینده یابند، روز چشیدنی که مر اورا بحس چشنده یابند، روز بسودنی که مر او را بحس بساونده یابند. و اما آنچ مر او را (جز) بذات او یابند محسوس نیست بل معقول است، و جوهر نفس محسوس نیست از بهر آنک مر او را بفعل اواندر یابند، از جنبانیدن او مر جسد را بانواع حرکت، اعنی یا بحرکت سخن گفتن یا بحرکت رفتن یا بحرکت صناعت و جز آن. و چو مرین جوهر رااندر یافتن بذات او نیست بل بفعل اوست کز جسد پدیدآید مرین جوهر را معلوم گفتند؛ و گفتند نفس را جز عقلاندر نیابد از بهر آنک عقل است کزو برترست، و چیز را بچیزی تواناندر یافتن کز آن چیز برتر باشد. نبینی که نفس را جز عقلا ثابت نتوانستند کردن، کوجوهری فاعل و نیامیزنده و باقی است، و بدین شناخت عقلا از فنا نفس ایمن شدند، و جاهلان از مرگ بدین سبب همی ترسند که مر ایشان را سپس از مرگ جسدی که آن جدا شدن نفس است از جسد هستی نماند. و گفتند که چو درست شد که نفس معلوم است (و) معقول است (و) محسوس نیست، و ما اورا بعقلاندر یافتیم، دانستیم که علم فعل عقل است و اثر عقل است و عقل از اثر خویش شریفترست.
و جوال حکماء فلسفه مرین سؤال را آنست که گفتند:اندر یافتن بدو گونه است یا آنست که مر او را بذات او یابند، یاآنست که او را جز بذات او بیابند. آنچه مر او را بذات او یابندمحسوس است، از دیدنی که مر او را بحس بیننده یابند، وزو شنودنی که مر او را بحس شنوایی یابند، وز بوییدنی که مر او را بحس بوینده یابند، روز چشیدنی که مر اورا بحس چشنده یابند، روز بسودنی که مر او را بحس بساونده یابند. و اما آنچ مر او را (جز) بذات او یابند محسوس نیست بل معقول است، و جوهر نفس محسوس نیست از بهر آنک مر او را بفعل اواندر یابند، از جنبانیدن او مر جسد را بانواع حرکت، اعنی یا بحرکت سخن گفتن یا بحرکت رفتن یا بحرکت صناعت و جز آن. و چو مرین جوهر رااندر یافتن بذات او نیست بل بفعل اوست کز جسد پدیدآید مرین جوهر را معلوم گفتند؛ و گفتند نفس را جز عقلاندر نیابد از بهر آنک عقل است کزو برترست، و چیز را بچیزی تواناندر یافتن کز آن چیز برتر باشد. نبینی که نفس را جز عقلا ثابت نتوانستند کردن، کوجوهری فاعل و نیامیزنده و باقی است، و بدین شناخت عقلا از فنا نفس ایمن شدند، و جاهلان از مرگ بدین سبب همی ترسند که مر ایشان را سپس از مرگ جسدی که آن جدا شدن نفس است از جسد هستی نماند. و گفتند که چو درست شد که نفس معلوم است (و) معقول است (و) محسوس نیست، و ما اورا بعقلاندر یافتیم، دانستیم که علم فعل عقل است و اثر عقل است و عقل از اثر خویش شریفترست.
و قول افلاطوناندر علم و ارادت خدای آنست که گفت: نگوییم که مر فاعل اول را خواست یا نخواستست، از بهر آنک خواست را او پدید آورداندر نفس، و روا نباشد گفتن که خدای مر خواست را بخواستی دیگر پدید آورد، که اگر چنین باشد مر آن خواست اولی را نیز بخواستی دیگرباید که پدید آورده باشد، آنگاه خواستیها بی نهایت شود، و خواست آخری پدید نیاید، و چو خواست مر نفس راست و نفس معلوم است، روا نباشد که مبدع نفس را ، که خواست مر او راست خواست باشد.
و نیز گفت: نگوییم که آنچ کرد از صنع بعلم کرد، بدان روی که آنرا نخست دانسته بود آنگاه بکرداز بهر آنک عقل معقول اوست و علمهاء ما از عقل است، پس روا نیست که خدای مر علم را بعلم کرده باشد، که این محال بود، ازبهرآنک چیزها را بعلم کنند و علم را بعلم نکنند، و چو مارا ازعلم نصیب است و علم ما از عقل است، دانستیم که عقل آفریده اوست. این قولها افلاطون استاندر ارادت و علم باری واندر عقل.
و نیز گفت: نگوییم که آنچ کرد از صنع بعلم کرد، بدان روی که آنرا نخست دانسته بود آنگاه بکرداز بهر آنک عقل معقول اوست و علمهاء ما از عقل است، پس روا نیست که خدای مر علم را بعلم کرده باشد، که این محال بود، ازبهرآنک چیزها را بعلم کنند و علم را بعلم نکنند، و چو مارا ازعلم نصیب است و علم ما از عقل است، دانستیم که عقل آفریده اوست. این قولها افلاطون استاندر ارادت و علم باری واندر عقل.
و فیلسوف ایرانی فرق کرده است میان معرفت و علم، وگفته است: معرفت آنست کهاندر مردم از وقت خردی تا ببزرگی یکسانست، چو معرفت او بتشنگی و گرسنگی و ترسیدن از چیزی که آنرا ندانستست، و چو معرفت شکلها و رنگها و دیگر محسوسات، و چو معرفت دردو (دیگر) چیزها که مردم آنرا بطبع بشناسد ولی نام آن چیزها ا از دیگران بباید آموختن، اعنی نداند که این را کاغذست سپید گویند، و این سطرها را که برو نبشته است سیاه گویند و جز آن. و بیشتر از حیوان تمام خلقت را با مردماندر معرفت اشتراک است.
وگفت: آنچ مردم را حاصل شود از ذات خویش بتفکر چو پیشه ها و صناعتها بالهام یا بوحی و یاآموختن از دیگری بمراد یا بتکلیف، آن همه علم است از سخن تا پیشه ها و بحکمت. و گفت که مردمان در پیشهها و علمها متفاوتاند. آنگاه گفت: معرفت بنیاد عقل است و ذهن بنیاد ذکر است و امکان بنیاد قدرت است.
وگفت: آنچ مردم را حاصل شود از ذات خویش بتفکر چو پیشه ها و صناعتها بالهام یا بوحی و یاآموختن از دیگری بمراد یا بتکلیف، آن همه علم است از سخن تا پیشه ها و بحکمت. و گفت که مردمان در پیشهها و علمها متفاوتاند. آنگاه گفت: معرفت بنیاد عقل است و ذهن بنیاد ذکر است و امکان بنیاد قدرت است.
و اما جواب اهل تایید علیهم السلام اندر فرق میان عقل و میان علم، آن گفتند که حد علم تصورست مر چیزی را چنانک آن چیزست، و حد عالم خداوند علم کسی است که چیزی را چنان تصور کند که آن چیزست. و گفتند که حد عقل آنست که او جوهری بسیط است که مردمان چیزها را بدواندر یابند. و گفتندکه حیات یعنی زندگانی نگاهدارنده جسدست، و نفس ناطقه نگاهدارنده حیات است، و عقل نگاهدارنده نفس ناطقه است و شرف دهنده اوست بشناخت جوهر خویش، و علم فعل عقل است که مردم بعقلاندر یابد مر چیزها را چنانک (آن) چیزهاست. پس مردم را عاقل گفتند بدین سبب که مر او را چیزی بود که بدان چیز مر چیزها را بحقیقتاندر یافت، و این صفت اعنی عاقل مر خدای را روا نبود، از بهر آنک او مبدع عقل بود، و عقل بمردم معروف بود، که همی گویند «فلان عاقل است» و خدای را عالم گفتند بدانچ علم صفت بود، بمثل صفت خدای بود، پس خداء تعالی صفت خویش را، «عالم الغیب و الشهادة.» گفت، و بدین صفت عقل است کو هم معقولات را داند و هم محسوسات را، و چو عقل ما را بخشنده خدای است که این شرف ار دیگر حیوان ممنوع است = روا نیست مر او را سبحانه و تعالی بصفت موهوب خویش موصوف گفتن، و هر که از اهل علم حقیقت خدای را عالم گوید بدانوجه گوید که او مبدع عقل است، و علم فعل عقل است، همچنانک مر او را قادر گویند بدانوجه که قدرت قادران ازوست چنانک خلقت مر خالقان را او دادست «فتبارک الله احسن الخالقین.»
کامنت ها