ناصرخسرو:هست همه بر دو گونه است: یا لطیف است یا کثیف، و مر هر دو را کرانه است، از بهرآنک بنخست قسمت...
هست همه بر دو گونه است: یا لطیف است یا کثیف، و مر هر دو را کرانه است، از بهرآنک بنخست قسمت لطیف بر کرانه کثیف است و کثیف برکرانه لطیف است بحکم مخالفت که اندر میان ایشان است، چه هر چیزی برنهایت مخالف خویش تواند ایستادن، و بدین نهایت که همی گوئیم نه مر جایگاهی مکانی را همی خواهیم بلک مرحد آن چیز را می خواهیم که مرورا مخالف است، چنانک گرمی مخالف سردی است و چاره نیست که گرمی از سردی جداست، چه اگر ازو جدا نبودی مخالف سردی نبودی، و چون گرمی سردی را مخالف است و ازو جداست بضرورت آخر حد گرمی باول حد سردی باشد، همچنانک همیشه آخر کناره روشنائی آفتاب باول کناره سایه باشد. پس بیایید دانستن که لطافت بر کناره کثافت است و بکثافت محدود است. و دیگر دلیل بدانک هستها بی کرانه نیست آنست کز جمله هستیها یکی این عالم کثیف است و این را نهایت است؛ و دلیل بر آنک این عالم را نهایت است آنست که جزء هایش را نهایت است و هرچه مر جزء های او را نهایت باشد مر کل او را نهایت باشد، و زمین از جزء های این عالم است و او را نهایت است، این روی او که ما همی بینیم که بهوا پیوسته است نهایت اوست، و هرچیزی که برویی از رویهای خویش متناهی باشد بهه رونیهای خویش متناهی باشد و چون درست کردیم که این عالم از جمله هستها است و متنهای است لازم آید که هستها متناهی باشد، از بهرآنک این عالم جزئی باشد از کل هستها و چون جزء ها را نهایت پیدا شد مر کل را نهایت پیدا شد، و نیز گوئیم که هر چیزی که مروراً جزء باشد او متناهی باشد، از بهرآنک جزء کم از کل باشد و مروراً بروی کمتری مخالف باشد. هر کسی که گوید کل عالم نامتناهی است بضرورت گفته باشد که جزء ش متناهی است، از بهرآنک صفت جزء مخالف صفت کل باشد، اندران معنی که کل نام کلی بدان یافته است و آن معنی از روی کمی و نیستی است، و چون گفت بضرورت که جزء های عالم متناهی است اقرار کرد که عالم متناهی است، از بهرآنک از متناهی نامتناهی نیاید که ایشان هر دو مر یکدیگر را مخالف اند، و هر که گوید از متناهی نامتناهی آید گفته باشد که از گرم سرد آید و از سیاه سپید آید و خردمندان با او سخن نگویند چون محسوس را منکر شود، و اندر مبدعات و هستی آن گوئیم که اگر مبدعات را که لطیف است کرانه نبودی آفریده نبودی و ما دانیم که مبدع با بداع آفریده شد، و هرچه هست شد نه از هست مراو را نهایت است، از بهرآنک اگر بی نهایت بودی مراو را کرانه نبودی و هست شدن او نه از هست کرانه او بود، و آن ابداع است که بابداع کرانه مبدع باشد، اما مرابداع را هستی نیست و دور است از هستی و چیزی. و هر چه اندر عقل او پیدا باشد از ابداع مروراً نهایت نیست، از بهر آنک وهم را سوی پیدا شدن او راه نیست که او علت همه علتهاست، و گرمرورا علت لازم آمدی سخن اندرین معنی بکناره نرسیدی و هر علتی را نیز علتی پیش ازو نبایستی، و گر اول علتها علتی نبودی که پیش ازو علت نبودی معلول پیدا نیامدی، و چون عالم را معلول یافتیم دانستیم که مر علتها را نهایت است و مران نهایت علتها را ابداع گفتیم، و برهان بر درستی این قول آنست که مرغی رانی و او را هست دانی و نهایت او بشناسی چه از کنارهای جسم او و چه از حد مرغی، او که بدان از ستور و چرنده و جز آن جداست، و چون آن مرغ از تو غائب شود پیدا شود ترا نیستی، تو و مرآن نیستی، ترا نهایتی یابی چنانک مرهستش را نهایت یافته بودی ازیراک لازم شد نیستی، آن مرغ و آن نهایت بود مرهستی او را و چون مریک هست هستی را کرانه یافتیم و مرآن نیستی را کرانه نبود دلیل است که نابود شود همه هستیها و آن کرانه همه هستها باشد. پس درست شد که مر همه هستها را نهایت باشد، و نیست را کرانه نیست، و نیز از حکم عقل لازم آید که مر همه هستها را نهایت باشد از بهرآنک هست آنست که بدانندش و چیزیکه بدانند برویی از رویها دانندش و دانش داننده برویی از رویهای اندر آن هست رسد و آن هست ناچاره از آن روی که دانش داننده بدو رسد متناهی باشد، و هر که گوید مر هست را نهایت نیست محال گفته باشد، از بهر آنک بی نهایت ناشناخته باشد بذات خویش و جز از ذات خویش و نشاید که چیزی باشد که او ناشناخته باشد هم اندر ذات خویش و هم نزدیک شناسنده دیگر، و عقل که او مبدعاتست شناخته جوهر خویش است ذات پاک او و گرد گرفته است شناخته او مرجوهر او را نام این نام را مستحق شده است، پس درست شد که هر چه هست است مرورا نهایت است و نیست را نهایت نیست. از بهرآنک نیست را بهیچ رنوی نتوان شناختن.
کامنت ها