ناصرخسرو:گروهی از حکما مر مکان (را) قدیم نهاده اند و گفته اند که مکان بی نهایت است و او دلیل قدرت خد...
گروهی از حکما مر مکان (را) قدیم نهاده اند و گفته اند که مکان بی نهایت است و او دلیل قدرت خدای است و چو خدای همیشه قادر بود، واجب آید که قدرت او قدیم باشد.
و دلیل بر بی نهایتی مکان (این) آوردند که گفتند: متمکن بی مکان روا نباشد و روا باشد که مکان باشد و متمکن نباشد. و گفتند که مکان جز به متمکن بریده نشود و هر متمکنی به ذات متناهی است و اندر مکان است، پس واجب آمد که مر مکان را نهایتی نباشد. (و گفتند که انچه بیرون از این دو عالم است از دو بیرون نیست: یا جسم است یا نه جسم است. اگر جسم است، اندر مکان است و باز بیرون از آن جسم یا مکان است یا نه مکان است. اگر نه مکان است، پس جسم است و متناهی است و اگر نه جسم است، پس مکان است. پس درست شد که) گفتند که مکان بی نهایت است. (و اگر کسی گوید: مر آن مکان مطلق را نهایت است،) دعوی کرده باشد که نهایت او به جسم است، و چو هر جسمی متناهی است، تا نهایت هر جسمی را مکان (باشد و هر جسمی نیز اندر) مکان باشد. پس گفتندکه به هر روی مر مکان را نهایت نیست و هر آنچه مر او را نهایت نباشد قدیم باشد، پس (مکان قدیم است.) و گفتند که مر هر متمکنی را جزوهای او اندر مکان جزوی است و کل او اندر مکان کلی گردنده است. و مکان (جزوی مر عظم جسم را) گفتند که جزوهای او اندر آن است و مکان کلی جسم مر سطح اندرونی آن جسم را گفتند که بر گرد سطح بیرونی جسمی دیگر اندر آمده باشد، چو سطح اندرونی که هوای بسیط به گرد سیبی اندر آید چو مر او ر ا اندر هوا بدارند. و گفتند که روا باشد که چیزی از چیزی (دیگر) دور شود یا نزدیک شود و لیکن دوری هرگز نزدیک نشود و نزدیکی هرگز دور نوشد، یعنی که چو دو شخص از یکدیگر به ده ارش دور باشند، دوری به میان ایشان ده ارش باشد و روا باشد که آن دو شخص به یکدیگر نزدیک شوند تا میان ایشان هیچ مسافتی نماند، و لیکن آن دو مکان که آن دو شخص اندر او بودند بر سر ده ارش، هرگز به هم فراز نیاید و چو آن شخص ها از جای های خویش غایب شوند، هوا یا جسمی دیگر به جای ایشان بایستد و هرگز آن یک مسافت به میان آن دو مکان نه بیشتر از آن شود که هست و نه کمتر از آن. و گفتند که اندر شیشه و خم و جز آن مکان است. نبینی که گاهی اندر او هواست و گاهی آب و گاهی روغن و جز آن؟ و اگر اندر او مکان نبودی، این چیزها به تعاقب اندر او جای نگرفتندی.
و دلیل بر بی نهایتی مکان (این) آوردند که گفتند: متمکن بی مکان روا نباشد و روا باشد که مکان باشد و متمکن نباشد. و گفتند که مکان جز به متمکن بریده نشود و هر متمکنی به ذات متناهی است و اندر مکان است، پس واجب آمد که مر مکان را نهایتی نباشد. (و گفتند که انچه بیرون از این دو عالم است از دو بیرون نیست: یا جسم است یا نه جسم است. اگر جسم است، اندر مکان است و باز بیرون از آن جسم یا مکان است یا نه مکان است. اگر نه مکان است، پس جسم است و متناهی است و اگر نه جسم است، پس مکان است. پس درست شد که) گفتند که مکان بی نهایت است. (و اگر کسی گوید: مر آن مکان مطلق را نهایت است،) دعوی کرده باشد که نهایت او به جسم است، و چو هر جسمی متناهی است، تا نهایت هر جسمی را مکان (باشد و هر جسمی نیز اندر) مکان باشد. پس گفتندکه به هر روی مر مکان را نهایت نیست و هر آنچه مر او را نهایت نباشد قدیم باشد، پس (مکان قدیم است.) و گفتند که مر هر متمکنی را جزوهای او اندر مکان جزوی است و کل او اندر مکان کلی گردنده است. و مکان (جزوی مر عظم جسم را) گفتند که جزوهای او اندر آن است و مکان کلی جسم مر سطح اندرونی آن جسم را گفتند که بر گرد سطح بیرونی جسمی دیگر اندر آمده باشد، چو سطح اندرونی که هوای بسیط به گرد سیبی اندر آید چو مر او ر ا اندر هوا بدارند. و گفتند که روا باشد که چیزی از چیزی (دیگر) دور شود یا نزدیک شود و لیکن دوری هرگز نزدیک نشود و نزدیکی هرگز دور نوشد، یعنی که چو دو شخص از یکدیگر به ده ارش دور باشند، دوری به میان ایشان ده ارش باشد و روا باشد که آن دو شخص به یکدیگر نزدیک شوند تا میان ایشان هیچ مسافتی نماند، و لیکن آن دو مکان که آن دو شخص اندر او بودند بر سر ده ارش، هرگز به هم فراز نیاید و چو آن شخص ها از جای های خویش غایب شوند، هوا یا جسمی دیگر به جای ایشان بایستد و هرگز آن یک مسافت به میان آن دو مکان نه بیشتر از آن شود که هست و نه کمتر از آن. و گفتند که اندر شیشه و خم و جز آن مکان است. نبینی که گاهی اندر او هواست و گاهی آب و گاهی روغن و جز آن؟ و اگر اندر او مکان نبودی، این چیزها به تعاقب اندر او جای نگرفتندی.
این جمله که یاد کردیم، قول آن گروه است که مر مکان را قدیم گفتند، چو حکیم ایران شهری که مر معنی های فلسفی را به الفاظ دینی عبارت کرده است اندر کتاب جلیل و کتاب اثیر و جز آن (و) مردم را بر دین حق و شناخت توحید بعث کرده است و پس از او (چو) محمد زکریای رازی که مر قول های ایران شهری (را) الفاظ زشت ملحدانه باز گفته است و معنی های استاد و مقدم خویش را اندر این معانی به عبارت های خویش موحش و مستنکر بگزادره (است) تا کسانی را که کتب حکما (را) نخوانده باشند ظن اوفتد که این معانی خود او استخراج کرده است. وز آن قول های نیکو که ایران شهری گفته است، یکی اندر باب قدیمی مکان است که گفته است: مکان قدرت ظاهر خدای است، و دلیل بر درستی این قول آن آورده است که قدرت خدای آن باشد که مقدارت اندر او باشد و مقدارت این اجسام مصور است که اندر مکان است و چو اجسام مصور که مقدرات است از مکان بیرون نیستند، درست شد که خلا- یعنی مکان مطلق- قدرت خدای است، قدرتی ظاهر که همه مقدارت اندر او یند. و زشت کردن محمد زکریا مر این قول نیکو را نه چنان است که گفته است: قدیم پنج است که همیشه بوده اند و همیشه باشند: یکی خدای و دیگر نفس و سه دیگر هیولی و چهارم مکان و پنجم زمان. و زشت گوی تر از آن (که) باشد که مر خالق را با مخلوق اندر یک جنس شمرد؟ تعالی الله عما یقول الظالمون علوا کبیرا.
و قول ما اندر این معنی آن است که (گوییم: روانیست که آنچه حال او گردنده باشد قدیم باشد، و اگر مکان مطلق قدیم بودی- چنانکه این گروه همی گویند- بر حالی ناگردنده) بودی و چو حال او گردنده ( است هم به قول ایشان، لازم آید که قدیم نیست. و دلیل بر آنکه حال مکان گردنده است آن است که او) گاهی از شخص کثیف تاریک تر است و گاهی از شخص لطیف روشن تر است، و به دعوی ایشان (بعضی از او پر جسم است و بعضی) تهی است. و ما همی گوییم که آنچه حال او گردنده باشد قدیم نباشد، پس اگر این قول درست نیست، به خلاف (این قول گوییم تا درست) باشد. پس گوییم که آنچه حال او گردنده است و گاهی خرد و ضعیف است و گاهی بزرگ و قوی است- چو نبات (و حیوان- قدیم است،) و معلوم است که این قول محال است و چو این محال است، آنکه به خلاف این است درست است و آن آن است که گفتیم: (آنچه حال او گردنده است) محدث است. پس مکان محدث است.
و قول ما اندر این معنی آن است که (گوییم: روانیست که آنچه حال او گردنده باشد قدیم باشد، و اگر مکان مطلق قدیم بودی- چنانکه این گروه همی گویند- بر حالی ناگردنده) بودی و چو حال او گردنده ( است هم به قول ایشان، لازم آید که قدیم نیست. و دلیل بر آنکه حال مکان گردنده است آن است که او) گاهی از شخص کثیف تاریک تر است و گاهی از شخص لطیف روشن تر است، و به دعوی ایشان (بعضی از او پر جسم است و بعضی) تهی است. و ما همی گوییم که آنچه حال او گردنده باشد قدیم نباشد، پس اگر این قول درست نیست، به خلاف (این قول گوییم تا درست) باشد. پس گوییم که آنچه حال او گردنده است و گاهی خرد و ضعیف است و گاهی بزرگ و قوی است- چو نبات (و حیوان- قدیم است،) و معلوم است که این قول محال است و چو این محال است، آنکه به خلاف این است درست است و آن آن است که گفتیم: (آنچه حال او گردنده است) محدث است. پس مکان محدث است.
و نیز گوییم که مکان شایسته نیست مگر مر تمکن متمکن را اندر او، و متمکن جسم است و (جسم شایسته) نیست مگر مر پذیرفتن صورت ها را سپس یکدیگر. و آنچه مر صورت ها را به دفعات (از) پس یکدیگر (بپذیرد،) پذیرفتن او مر صورتی را پس صورتی دلیل باشد بر آنکه مر انفعال او را آغازی بوده است، از بهر آنکه اگر پذیرفتن جسم مر صورتی را پیش از صورتی به دفعاتی بودی که مر عدد آن را اولی نبودی، به پذیرفتن این صورت که امروز بر اوست نرسیدی و مر این دفعت را نوبت نیامدی، و چو امروز بر جسم صورتی است که آن بازپسین آن صورت هاست که بر او پیش از این بوده است، این حال دلیل است بر آنکه بر او صورتی نخستین بوده است که پیش از آن براو صورتی نبوده است. و چو درست شد که جسم صورت پذیر است و پیدا آمد که پذیرفتن او مر صورت ها را آغازی بوده است و او چیزی است که جز مر پذیرفتن صورت ها را پس یکدیگر شایسته نیست، درست شد که وجود او با پذیرفتن او مر صورت نخستین را برابر بوده است. و چو پدید آمدن صورت بر جسم محدث باشد- و ما درست کردیم که پدید آمدن جسم با پذیرفتن او مر صورت نخستین را به حدث برابر بوده است و آنچه پیش از حدث نباشد محدث باشد- پس ظاهر شد که جسم محدث است. و چو درست شد که جسم که متمکن است محدث است، آنچه اندر وجود او جز مر پذیرفتن آن محدث را معنی نباشد ناچاره محدث باشد، و اندر وجود مکان جز پذیرفتن او مر جسم محدث را معنی نیست، پس مکان محدث است.
و دلیل بر آنکه جسم جز (مر) پذیرفتن صورت را پس یکدیگر شایسته نیست آن است که یکی از اجسام عالم آتش است که مر او را قوت فعل است و صورت بر صورت پذیر به فعل پدید آید و نیز مر او را قوت نمودن صورت است، از بهر آنکه بیننده مر صورت را بر مصور به میانجی نور بیند که او اثر است از آتش، و دوم از اجسام عالم هواست که مر او را نیز قوت فعل است بدانچه مر آتش را فعل قوی کننده اوست و نیز مر او را قوت نمودن صورت است، از بهر آنکه بیننده مر صورت رابر مصورات به نور آتش به میانجی هوا بیند و نیز جسم صورت پذیر (مر صورت را از صورت کننده اندر نرمی هوا تواند پذیرفتن یا اندر نرمی آب و این دو جوهر- یعنی آتش و هوا که به فعل یاران یکدیگرند- با یکدیگر آمیزنده اند و آراسته شده اند مر فعل را، و سیوم ازاجسام عالم آب است که فعل پذیر است و لیکن هم ضعیف است، هم چنانکه هوا نیز فاعلی) ضعیف است و فاعل ضعیف مر فاعل قوی را (از ضعف خویش یاری همی دهد بر فعل،) هم چنان نیز مفعول ضعیف که آب است مر مفعول قوی را که خاک است ازضعف خویش یاری همی کند بر پذیرفتن فعل، و چهارم (از اجسام خاک است که) فعل پذیر قوی است و آب مر خاک را بر پذیرفتن فعل یاری دهنده است، چنانکه هوا مر آتش را بر کردن فعل یاری دهنده است، و یاری دادن (آب مر خاک را در) پذیرفتن فعل بدان است که با خاک بیامیزد و جزوهای او را جمع کند تا نرم شود به میانجی او و بر مراد فاعل و مصور خویش مر فعل و صورت را بپذیرد (و هوا مر) خمیدن جسم نرم را از نبات و حیوان و مر خمانیدن ایشان را نیز آراسته است. پس آراسته بودن این اجسام مر پذیرفتن این معنی ها را که یاد کردیم و مر این (صورت ها را که) بر ایشان است، دلیل است برآنکه ایشان به قصد مدبر حکیم و صانع قدیم پدید آمده اند مر این فعل ها را و مر وجود ایشان را علت حاصل آمدن این صورت ها بوده است که حاصل است. و آنچه از او مقصود قاصدی حاصل شود قدیم نباشد، بل که آن قاصد قدیم باشد و او محدث باشد، از بهر آنکه قصد حدث باشد و نه قصد قدیم باشد، و پدید آرنده حدث که آن قصد است قدیم باشد و پذیرنده حدث محدث باشد. و چو حدث اجسام درست شد، حدث مکان کو جز مر پذیرفتن محدث را نشاید، درست باشد. و نیز گوییم که مر این گروه را که گفتند: مکان قدیم است، بدین قول دعوی ایشان آوردند که گفتند: هیولی قدیم است، از بهر آنکه مر هیولی را جزوهای نامتجزی نهادند که مر هر یکی را از آن عظمی است کز خردی تجزیت نپذیرد، تا چو مر چیزی با عظم را که مر او را از مکان چاره نیست قدیم گفتند، به ضرورت مر مکان را قدیم بایست گفتن.
و دلیل بر آنکه جسم جز (مر) پذیرفتن صورت را پس یکدیگر شایسته نیست آن است که یکی از اجسام عالم آتش است که مر او را قوت فعل است و صورت بر صورت پذیر به فعل پدید آید و نیز مر او را قوت نمودن صورت است، از بهر آنکه بیننده مر صورت را بر مصور به میانجی نور بیند که او اثر است از آتش، و دوم از اجسام عالم هواست که مر او را نیز قوت فعل است بدانچه مر آتش را فعل قوی کننده اوست و نیز مر او را قوت نمودن صورت است، از بهر آنکه بیننده مر صورت رابر مصورات به نور آتش به میانجی هوا بیند و نیز جسم صورت پذیر (مر صورت را از صورت کننده اندر نرمی هوا تواند پذیرفتن یا اندر نرمی آب و این دو جوهر- یعنی آتش و هوا که به فعل یاران یکدیگرند- با یکدیگر آمیزنده اند و آراسته شده اند مر فعل را، و سیوم ازاجسام عالم آب است که فعل پذیر است و لیکن هم ضعیف است، هم چنانکه هوا نیز فاعلی) ضعیف است و فاعل ضعیف مر فاعل قوی را (از ضعف خویش یاری همی دهد بر فعل،) هم چنان نیز مفعول ضعیف که آب است مر مفعول قوی را که خاک است ازضعف خویش یاری همی کند بر پذیرفتن فعل، و چهارم (از اجسام خاک است که) فعل پذیر قوی است و آب مر خاک را بر پذیرفتن فعل یاری دهنده است، چنانکه هوا مر آتش را بر کردن فعل یاری دهنده است، و یاری دادن (آب مر خاک را در) پذیرفتن فعل بدان است که با خاک بیامیزد و جزوهای او را جمع کند تا نرم شود به میانجی او و بر مراد فاعل و مصور خویش مر فعل و صورت را بپذیرد (و هوا مر) خمیدن جسم نرم را از نبات و حیوان و مر خمانیدن ایشان را نیز آراسته است. پس آراسته بودن این اجسام مر پذیرفتن این معنی ها را که یاد کردیم و مر این (صورت ها را که) بر ایشان است، دلیل است برآنکه ایشان به قصد مدبر حکیم و صانع قدیم پدید آمده اند مر این فعل ها را و مر وجود ایشان را علت حاصل آمدن این صورت ها بوده است که حاصل است. و آنچه از او مقصود قاصدی حاصل شود قدیم نباشد، بل که آن قاصد قدیم باشد و او محدث باشد، از بهر آنکه قصد حدث باشد و نه قصد قدیم باشد، و پدید آرنده حدث که آن قصد است قدیم باشد و پذیرنده حدث محدث باشد. و چو حدث اجسام درست شد، حدث مکان کو جز مر پذیرفتن محدث را نشاید، درست باشد. و نیز گوییم که مر این گروه را که گفتند: مکان قدیم است، بدین قول دعوی ایشان آوردند که گفتند: هیولی قدیم است، از بهر آنکه مر هیولی را جزوهای نامتجزی نهادند که مر هر یکی را از آن عظمی است کز خردی تجزیت نپذیرد، تا چو مر چیزی با عظم را که مر او را از مکان چاره نیست قدیم گفتند، به ضرورت مر مکان را قدیم بایست گفتن.
وز قول های نیکو که حکیم ایران شهری (اندر قدیمی هیولی و مکان گفته است و محمد زکریای رازی مر آن را زشت کرده است، آن است که ایران شهری) گفت که ایزد تعالی همیشه صانع بود و وقتی نبود که مر او را صنع نبود تا از حال بی صنعی به حال صنع آمد و حالش بگشت، و چو واجب است که همیشه صانع بود، واجب آمد که آنچه صنع او بر آن پدید آمد قدیم باشد و صنع او بر هیولی پدید آینده است، پس هیولی قدیم است، و هیولی دلیل قوت ظاهر خدای است و چو مر هیولی را از مکان چاره نیست و هیولی قدیم است، واجب آید که مکان قدیم باشد. و زشت کردن پسر زکریا مر این قول را بدان است که گفت: چو اندر عالم چیزی پدید همی نیاید مگر از چیزی (دیگر،) این حال دلیل است برآنکه ابداع محال است و ممکن نیست که خدای چیزی پدید تواند آوردن نه از چیزی. و چو ابداع محال است، واجب آید که هیولی قدیم باشد، و چو (مر) هیولی (را که) قدیم است از مکان چاره نیست، (پس مکان قدیم است.) و مر آن سخن نیکو و معنی لطیف را بدین عبارت زشت بازگفت تا متابعان او از بی دینان و مدبران عالم همی پندارند که او از ذات خویش علمی استخراج کرده است که آن علم الهی است که جز او کسی دیگر (مر) آن علم را ندانست. و ما از خدای تعالی توفیق خواهیم بر تالیف کتابی اندر رد مذهب محمد زکریا و جملگی اقوال او اندر آن جمع کنیم- بعد از آنکه مرکتب او را که اندر این معنی کرده است چند باره نسخت کرده ایم و ترجمه کرده- و به تفاریق مر بنیادهای مذهب او را به ردهای عقلی ویران (همی) کنیم اندر مصنفات خویش. و الله خیر موفق و معین.
و اکنون گوییم مر عقلا را اندر معنی مکان، که شکی نیست اندر آنکه اگر جزوی نامتجزی (باشد،) عظم او خود مکان ذات او باشد به قول این گروه، از بهر آنکه او نه چو سیبی باشد که ذات او جزوهای بسیار باشد تا آن همه جزوها اندر عظم سیب باشد و مر سیب را باز اندر مکان کلی مکانی باشد، بل عظم آن ذات نامتجزی خود مکان آن جزو باشد، نه مکان چیزی دیگر. و چو عظم آن جزو مکان ذات خویش باشد، او متمکن باشد و عظمش مکان او باشد. و او خود جز عظم خویش چیزی نیست، پس او مکان باشد- مکان جزوی- و هم او متمکن باشد. و محال باشد که یک چیز هم مکان باشد و هم متمکن، مگر آن گه که مقر آیند که مکان خود جز عظم متمکن چیزی نیست، از بهر آنکه عظم آن جزو خود ذات اوست. آن گه گوییم که این گروه که مر مکان را قدیم گفتند، همی گویند: غلط کردند کسانی که گفتند چو متمکن نباشد. و گفتند : بلی، اگر متمکن نباشد، مکان جزوی نباشد، و لیکن مکان کلی به برخاستن متمکن برنخیزد. و به معنی این قول آن خواستند که سیبی به مثل متمکن است و اگر ما مر سیب را اندر هوا بداریم، جزوهای آن سیب اندر عظم آن سبب باشد که آن مکان جزوی است مر آن جزوها را، و جملگی سیب اندر سطح (اندونی هوا باشد که به گرد سیب گرفته باشد، و اگر خدای تعالی مر آن سیب را از این عالم بیرون کند، آن مکان جزوی که جزوهای) سیب با سطح بیرونی خویش اندر او بود برخیزد، و لیکن آن مکان از هوا که سبب اندر آن بود برخیزد، بل که (جزوهای هوا بدان جای که آن سیب را) ما بداشته بودیم بایستد تا آنجا تهی نماند بی جسمی. پس گفتند: درست کردیم که به برخاستن متمکن مکان جزوی برخیزد (و لیکن مکان کلی برنخیزد، چنانکه) اگر خدای تعالی مر (این) عالم (را) از جسمیت او نیست کند، این جای که امروزکلیت (جسم این) عالم اندر اوست، تهی نماند.
و اکنون گوییم مر عقلا را اندر معنی مکان، که شکی نیست اندر آنکه اگر جزوی نامتجزی (باشد،) عظم او خود مکان ذات او باشد به قول این گروه، از بهر آنکه او نه چو سیبی باشد که ذات او جزوهای بسیار باشد تا آن همه جزوها اندر عظم سیب باشد و مر سیب را باز اندر مکان کلی مکانی باشد، بل عظم آن ذات نامتجزی خود مکان آن جزو باشد، نه مکان چیزی دیگر. و چو عظم آن جزو مکان ذات خویش باشد، او متمکن باشد و عظمش مکان او باشد. و او خود جز عظم خویش چیزی نیست، پس او مکان باشد- مکان جزوی- و هم او متمکن باشد. و محال باشد که یک چیز هم مکان باشد و هم متمکن، مگر آن گه که مقر آیند که مکان خود جز عظم متمکن چیزی نیست، از بهر آنکه عظم آن جزو خود ذات اوست. آن گه گوییم که این گروه که مر مکان را قدیم گفتند، همی گویند: غلط کردند کسانی که گفتند چو متمکن نباشد. و گفتند : بلی، اگر متمکن نباشد، مکان جزوی نباشد، و لیکن مکان کلی به برخاستن متمکن برنخیزد. و به معنی این قول آن خواستند که سیبی به مثل متمکن است و اگر ما مر سیب را اندر هوا بداریم، جزوهای آن سیب اندر عظم آن سبب باشد که آن مکان جزوی است مر آن جزوها را، و جملگی سیب اندر سطح (اندونی هوا باشد که به گرد سیب گرفته باشد، و اگر خدای تعالی مر آن سیب را از این عالم بیرون کند، آن مکان جزوی که جزوهای) سیب با سطح بیرونی خویش اندر او بود برخیزد، و لیکن آن مکان از هوا که سبب اندر آن بود برخیزد، بل که (جزوهای هوا بدان جای که آن سیب را) ما بداشته بودیم بایستد تا آنجا تهی نماند بی جسمی. پس گفتند: درست کردیم که به برخاستن متمکن مکان جزوی برخیزد (و لیکن مکان کلی برنخیزد، چنانکه) اگر خدای تعالی مر (این) عالم (را) از جسمیت او نیست کند، این جای که امروزکلیت (جسم این) عالم اندر اوست، تهی نماند.
و ما این گره را که (این گروه بستند، به توفیق خدای تعالی) بازگشاییم تا خردمندان خدای شناس مر مخلوق را به صفت خالق نگویند پس از آنکه بر آن واقف نباشد. پس ما مر این قوم را (که این قول گفتند) گوییم: به اتفاق ما و شما، این عالم جسم کلی است و اجزای اواندر عظم اوست که آن مر جزوهای او را مکان جزوی است به قول شما، و کلیت عالم (اندر فضای) کلی است که شما همی گوییم: بی نهایت است و به گرد عالم اندر گرفته است، و لیکن به خلاف آن است که شما همی گویید: اگر خدای تعالی مر کوهی را از این عالم بیرون کند، مکان جزوی آن کوه که عظم اوست و جزوهای کوه اندر اوست برخیرد (و) لیکن جای ان کوه اندر این عالم تهی نماند و برنخیرد. و ما گوییم که مر شما را بر درستی این قول برهانی نیست، چو مر مکان خالی را اندر این عالم وجود نیست. و هر که مکانی را از جسم خالی کند آن مکان ناموجود شود، و اگر مکان ناموجود شود متمکن از او بیرون نیاید. چنانکه شیشه پر آب به دعوی شما مکان است مر آب را و اگر مر او را سرنگونسار (به آب) فرو بری تا هوا بدو پر نشود که مکان را اندر(او) موجود بدارد، آب از او فرو نیاید البته- هر چند که مر آب را ار بالا به نشیب آمدن طبع است-و آب برتر از هوا بایستد، (و)اندر آن شیشه (مکانی پیدا شود که آن آب بر سر هوا همی از آن ایستد که اندر شیشه مکان) بی متمکن ممکن نیست که موجود باشد و ایستادن آب بر سر هوا ممکن است. و اگر به جای آن شیشه مشکی باشد پر آب و سر او تنگ و مر او را سرنگونسار به آب فرو نهند و اندر هوا نگونسار بدارندش- چنانکه مر آن شیشه را داشتند- در وقت همه آب از او فرود آید و مکان را اندر مشک وجود نماند، بل (که) نابوده شود به ظاهر، هر چند که مر آن مکان را که آب اندر او بود هوای بسیط بگرفت بدانچه ازمشک فراز آمد (و) چو هوا جای آب بگرفت، آن آب جای هوا بگرفت به مبادله، و چو شیشه فراز نیامد تا هوا جای آن (آب کاندر او بود) بگرفتی مکان را وجود نبود. پس پیدا شد که وجود مکان به وجود متمکن است و بی متمکن مر مکان را وجود نیست.
و گوییم که اگر آن جسم کوهی است یا به مثل سیبی است، به قول شما مرکب است از جزوهای نامتجزی، پس آن جزو میانگی (سیب) متمکن است و عظم او مکان جزوی است مر او را، آن گاه شش جزو نامتجزی به گرد آن جزو میانگی اندر آمده اند که روی های بیرونی آن شش جزو مکان کلی گشته اند مر آن جزو میانگی را و روی های بیرونی آن شش جزو به دیگر جهات باز مکان اند مر آن عظم (را) کز آن هفت جزو نامتجزی حاصل شده است. و هم چنین (بر این) ترتیب هر سطحی که جزوهای نامتجزی به گرد او اندر همی آید، روی اندرونی آن سطح مکان باشد مر آن عظم را که اندر اوست- مکان کلی- و آن عظم مکانی باشد مر آن جزوها را که اندر اوست. و درست است که (چو) آن جزو اندرونی که نامتجزی است و متمکن به حقیقت اوست برخیزد، مکان جزوی آن که آن عظم اوست برنخیزد و مکان کلی او جز سطح های آن شش جزو که به گرد او اندر آمده اند چیزی نبود و هر جزوی از آن به عظم خویش متمکن بود و سطح خویش مکانی مر متمکن را، و چو همه متمکنات برخیزد، هم مکان جزوی برخیزد و هم مکان کلی. و چو اندر سیب که همی برخیزد، هر جزوی نامتجزی به عظم خویش اندر مکان جزوی خویش است و به سطح خویش مر دیگر جزوی را بعضی از مکان کلی اوست تا چو آن بعض ها فراز هم آیند مکانی کلی شوند (مر دیگری را و سیب همی به جملگی خویش برخیزد، پس همه ذوات و سطوح عظم های آن جزوها به برخاستن او برخیزد. و چو ظاهر کردیم که عظم های آن جزوها) مکان های جزوی بود و سطح های آن جزوها مکان های کلی بود مر آن عظم ها را که بدو اندر بودند، پیدا شد (که به برخاستن سیب، نه مکان) جزوی او ماند و نه مکان کلی او.
و گوییم که اگر آن جسم کوهی است یا به مثل سیبی است، به قول شما مرکب است از جزوهای نامتجزی، پس آن جزو میانگی (سیب) متمکن است و عظم او مکان جزوی است مر او را، آن گاه شش جزو نامتجزی به گرد آن جزو میانگی اندر آمده اند که روی های بیرونی آن شش جزو مکان کلی گشته اند مر آن جزو میانگی را و روی های بیرونی آن شش جزو به دیگر جهات باز مکان اند مر آن عظم (را) کز آن هفت جزو نامتجزی حاصل شده است. و هم چنین (بر این) ترتیب هر سطحی که جزوهای نامتجزی به گرد او اندر همی آید، روی اندرونی آن سطح مکان باشد مر آن عظم را که اندر اوست- مکان کلی- و آن عظم مکانی باشد مر آن جزوها را که اندر اوست. و درست است که (چو) آن جزو اندرونی که نامتجزی است و متمکن به حقیقت اوست برخیزد، مکان جزوی آن که آن عظم اوست برنخیزد و مکان کلی او جز سطح های آن شش جزو که به گرد او اندر آمده اند چیزی نبود و هر جزوی از آن به عظم خویش متمکن بود و سطح خویش مکانی مر متمکن را، و چو همه متمکنات برخیزد، هم مکان جزوی برخیزد و هم مکان کلی. و چو اندر سیب که همی برخیزد، هر جزوی نامتجزی به عظم خویش اندر مکان جزوی خویش است و به سطح خویش مر دیگر جزوی را بعضی از مکان کلی اوست تا چو آن بعض ها فراز هم آیند مکانی کلی شوند (مر دیگری را و سیب همی به جملگی خویش برخیزد، پس همه ذوات و سطوح عظم های آن جزوها به برخاستن او برخیزد. و چو ظاهر کردیم که عظم های آن جزوها) مکان های جزوی بود و سطح های آن جزوها مکان های کلی بود مر آن عظم ها را که بدو اندر بودند، پیدا شد (که به برخاستن سیب، نه مکان) جزوی او ماند و نه مکان کلی او.
و نیز گوییم که آن ظن که مر این حکما را اوفتاد که گفتند: اندر شیشه مکان است (مر هوا را و مر آب را به تعاقب) یکدیگر، خطاست. و دلیل بر درستی این قول آن است که سطح اندرونی مر سطحی را از هوا یا از آب بیش گرد نگرفته است و سطح جسم (نیست، بل که) میانجی است به میان دو جسم، و هم چنین هر سطحی مکان است مر سطحی را که اندر اوست. و چو درست است که سطح جسم نه جسم است، پس مکان جسم (سطح) اوست و هر چیز اندر سطح خویش است از اجسام و واجب نیست که بیرون از سطح بیرونی جسم چیزی باشد به گرد سطح جسم اندر آمده، که اگر چنین باشد، آن گاه جسم بی نهایت لازم آید و این محال است، و لیکن چو مردم اجسام خاکی و آبی و آتشی اندر میان هوا همی بیند و مر هوا را به گرد این اجسام اندر آمده همی یابد، تا نفس او به علم ریاضی مهذب شود، همی گمان آیدش که هوا جسم نیست، بل مکانی تهی است . پس نفس او به وهم (همی) حکم کند که بر هر جسمی یا عظمی چاره نیست از گشادگی که به گرد او گرفته باشد که اگر او برخیزد آن گشادگی بر حال خود بماند، چنانکه همی بیند که چو مردم از خانه بیرون شود جای او تهی بماند.
و محمد زکریا چو (اندر) اثبات مکان و زمان از حجت عقل عاجز آمده است، اندر کتب خویش جایی گفته است که گواهی اندر اثبات زمان و مکان از مردم عامه جویند، خردمند آن که نفس ایشان را بدیهت باشد و به لجاج و برای متکلمان پرورده نشده باشد و منازعت نجویند. (و) گفته است که (من) از چنین مردمان پرسیدم و گفتند که عقل های ما گواهی همی دهد که بیرون از این عالم گشادگی است که گرد عالم گرفته است و همی دانیم که اگر فلک برخیزد و گردش نباشد، چیزی هست که آن همواره بر ما همی گردد و آن زمان است. و ما گوییم (که) این سخنی (بس) رکیک است و گواهی بس ناپذیرفتنی است، از بهر آنکه نفس عامه چو مر اجسام را چنان بیند که هوا به گرد آن اندر آمده است و ظنش چنان است که هوا مکانی تهی است، گمان برد که بیرون از فلک نیز هواست، از بهر آنکه همی نداند که هوا جسمی جای گیر است چو دیگر اقسام جسم. و اگر نه چنین است، چرا ظنش نیفتد که بیرون از این عالم آب است یا خاک است به گرد آن گرفته؟ پس ظاهر شد که وهم عامه را این تصور بدان همی اوفتد که مر (این) اجسام فرودین را (-به خاصه شخص خویش را-) اندر میان هوا بیند و چنان تصور کرده است که هوا گشادگی تهی است نه جسمی. و اگر اندر شیشه مر جسم را که مر او را سه بعد است از طول و عرض و عمق مکان بودی، آن مکان نیز دراز و (فراخ) و ژرف بودی، آن گاه چو بدین صفت بودی، مکان نیز جسم بودی و جسم اندر جسم نگنجیدی. و اگر شیشه مکان بودی، مر او را از جسم فارغ کردن ممکن بودی، آن گه شیشه نیز اندر مکانی دیگر بودی و آن گاه مکان اندر مکان بودی و مکان جای گیر بودی و این محال بودی. و ما به وهم مر شیشه را از هوا و آب تهی کنیم، آن گاه گوییم: اندر شیشه مکانی فارغ است و آن مکان فارغ اندر مکان کلی است که به گرد شیشه گرفته است، پس آن گاه آن مکان که اندر شیشه است مر آن مکان کلی را پر کرده باشد و اندر او جای گرفته باشد. و چو حال این باشد و آنچه او مر مکان را مشغول کند جسم باشد، (پس واجب آید که اندر شیشه باشد جسم باشد) نه مکان. وز بهر آن چنین محال واجب آید که آنچه مر او را دراز و پهنا و بالا نباشد جسم باشد نه مکان، و مکان چیزی نیست مگر عظم جسم. نبینی که هر چه مر او را عظم نیست، مر او را به مکان حاجت نیست، بل (که) مر او را مکان نیست؟ پس بباید (دانستن که هر جسمی به جملگی خویش- خرد یا بزرگ- اندر سطح بیرونی خویش است. و لازم نیست که آنچه مر او را سطح باشد) سطحی دیگر به سطح او پیوسته باشد، که اگر چنین باشد، چنانکه گفتیم لازم آید که اجسام نامتناهی باشد، از (بهر آنکه سطح جز مر جسم را نباشد. و چو) (جسم متناهی است به سطح خویش و نهایت او سطح های اوست نه چیزی دیگر، سطح او مکان کلی اوست. و چو) جسم متناهی است به سطح خویش و بیرون از جسم کلی جسمی روا نیست که باشد و چو بیرون از او جسم نباشد سطح نباشد، (و بیرون از) جسم کلی سطحی نباشد، پس (به) سطح این جسم کلی روا نیست که چیزی پیوسته باشد، از بهر آنکه سطح بیرونی جسم جز سطحی پیوسته نباشد، (اگر چیزی بدو) پیوسته باشد. و چو ظاهر کردیم که بیرون از این عالم سطحی نیست، از بهر آنکه آنجا جسمی نیست تا مر او را سطح باشد، درست شد (که به سطح این عالم) چیزی پیوسته نیست البته. این سخن معقول است بنا کرده بر مقدماتی برهانی. مر این (را) تصور نتواند کردن کسی که حجت از وهم عامه خلق جوید.
و محمد زکریا چو (اندر) اثبات مکان و زمان از حجت عقل عاجز آمده است، اندر کتب خویش جایی گفته است که گواهی اندر اثبات زمان و مکان از مردم عامه جویند، خردمند آن که نفس ایشان را بدیهت باشد و به لجاج و برای متکلمان پرورده نشده باشد و منازعت نجویند. (و) گفته است که (من) از چنین مردمان پرسیدم و گفتند که عقل های ما گواهی همی دهد که بیرون از این عالم گشادگی است که گرد عالم گرفته است و همی دانیم که اگر فلک برخیزد و گردش نباشد، چیزی هست که آن همواره بر ما همی گردد و آن زمان است. و ما گوییم (که) این سخنی (بس) رکیک است و گواهی بس ناپذیرفتنی است، از بهر آنکه نفس عامه چو مر اجسام را چنان بیند که هوا به گرد آن اندر آمده است و ظنش چنان است که هوا مکانی تهی است، گمان برد که بیرون از فلک نیز هواست، از بهر آنکه همی نداند که هوا جسمی جای گیر است چو دیگر اقسام جسم. و اگر نه چنین است، چرا ظنش نیفتد که بیرون از این عالم آب است یا خاک است به گرد آن گرفته؟ پس ظاهر شد که وهم عامه را این تصور بدان همی اوفتد که مر (این) اجسام فرودین را (-به خاصه شخص خویش را-) اندر میان هوا بیند و چنان تصور کرده است که هوا گشادگی تهی است نه جسمی. و اگر اندر شیشه مر جسم را که مر او را سه بعد است از طول و عرض و عمق مکان بودی، آن مکان نیز دراز و (فراخ) و ژرف بودی، آن گاه چو بدین صفت بودی، مکان نیز جسم بودی و جسم اندر جسم نگنجیدی. و اگر شیشه مکان بودی، مر او را از جسم فارغ کردن ممکن بودی، آن گه شیشه نیز اندر مکانی دیگر بودی و آن گاه مکان اندر مکان بودی و مکان جای گیر بودی و این محال بودی. و ما به وهم مر شیشه را از هوا و آب تهی کنیم، آن گاه گوییم: اندر شیشه مکانی فارغ است و آن مکان فارغ اندر مکان کلی است که به گرد شیشه گرفته است، پس آن گاه آن مکان که اندر شیشه است مر آن مکان کلی را پر کرده باشد و اندر او جای گرفته باشد. و چو حال این باشد و آنچه او مر مکان را مشغول کند جسم باشد، (پس واجب آید که اندر شیشه باشد جسم باشد) نه مکان. وز بهر آن چنین محال واجب آید که آنچه مر او را دراز و پهنا و بالا نباشد جسم باشد نه مکان، و مکان چیزی نیست مگر عظم جسم. نبینی که هر چه مر او را عظم نیست، مر او را به مکان حاجت نیست، بل (که) مر او را مکان نیست؟ پس بباید (دانستن که هر جسمی به جملگی خویش- خرد یا بزرگ- اندر سطح بیرونی خویش است. و لازم نیست که آنچه مر او را سطح باشد) سطحی دیگر به سطح او پیوسته باشد، که اگر چنین باشد، چنانکه گفتیم لازم آید که اجسام نامتناهی باشد، از (بهر آنکه سطح جز مر جسم را نباشد. و چو) (جسم متناهی است به سطح خویش و نهایت او سطح های اوست نه چیزی دیگر، سطح او مکان کلی اوست. و چو) جسم متناهی است به سطح خویش و بیرون از جسم کلی جسمی روا نیست که باشد و چو بیرون از او جسم نباشد سطح نباشد، (و بیرون از) جسم کلی سطحی نباشد، پس (به) سطح این جسم کلی روا نیست که چیزی پیوسته باشد، از بهر آنکه سطح بیرونی جسم جز سطحی پیوسته نباشد، (اگر چیزی بدو) پیوسته باشد. و چو ظاهر کردیم که بیرون از این عالم سطحی نیست، از بهر آنکه آنجا جسمی نیست تا مر او را سطح باشد، درست شد (که به سطح این عالم) چیزی پیوسته نیست البته. این سخن معقول است بنا کرده بر مقدماتی برهانی. مر این (را) تصور نتواند کردن کسی که حجت از وهم عامه خلق جوید.
کامنت ها