سرایندهٔ فرامرزنامه:برفتند اندوه گین هر دوان به ایوان رستم گو پهلوان
❈۱❈
برفتند اندوه گین هر دوان
به ایوان رستم گو پهلوان
تهمتن بدیدند در پیش در
زمین بوسه دادند پیش پدر
❈۲❈
ببوسیدشان روی و پرسید حال
که امروز دارید گویا ملال
غبار از چه بنشسته بر رویتان
پریشان چرا گشته این مویتان
❈۳❈
گل سرختان سخت پژمرده است
مگر از کسیتان دل آزرده است
چنین پاسخ آورد بانو شتاب
کای سر هوای دلت کامیاب
❈۴❈
به فر تو از کس نداریم باک
جگرگاه دشمن بسازیم چاک
ولیکن بد امروز ما را نبرد
ابا یک دلاور سرافراز مرد
❈۵❈
تو گفتی مگر اژدها بد به جنگ
که از جنگ در وی زیان شد نهنگ
به زورش نباشد هژبر ژیان
ببودش به بر چون تو ببر بیان
❈۶❈
وگرنه به صد پهلوان بود راست
که امروز با ما به پیکار خاست
کنون شرط کردیم که فردا به گاه
بکوشیم با دشمن کینه خواه
❈۷❈
بگفتا برادر به یاری خویش
بیارم چو آیید فردا به پیش
اگر عم شود یار ما باب هم
بیاریم بر جان بدخواه، غم
❈۸❈
ببندیمشان خوار و زار و نژند
بیاریمشان بسته اندر کمند
تهمتن بدو گفت فردا به گاه
بیایم چو شیر اندر آن جایگاه
❈۹❈
شما را به گیتی چو من یار کس
ز دشمن، خداتان نگهدار بس
دعا کرد بانو بر آن پهلوان
برفتند بیدار و روشن روان
❈۱۰❈
بشد رستم آنگه بر زال زر
بگفت این همه داستان سر به سر
ز جنگ و ز کشتی و زور سران
وز آن شرط فردا به یکدیگران
❈۱۱❈
رخ زال چون گل شکفتن گرفت
بیایم بدو گفت بینم شگفت
ببینم دلیری ز فرزند خویش
بچینم گل از شاخ پیوند خویش
❈۱۲❈
برفتند از آن پس به آرامگاه
ببستند بر دیده ها خواب راه
چو شب دست در دامن خاک زد
سفیده گریبان شب چاک زد
❈۱۳❈
ز جا جست رستم ابا هردوان
برفتند شادان و روشن روان
برفتند با هم دو آزاده خوی
بدان سان که شان بد به دل آرزوی
❈۱۴❈
فکندند هر دو شکار از شتاب
بکردند با هم بر آتش کباب
نشستند بر سایه سرو و بید
بخوردند با هم کباب و نبید
❈۱۵❈
گهی با کباب و گهی با شراب
چو گشتند از باده مست خواب
بگفتند با هم گوی زاد مرد
بیامد بر ما به رستم نبرد
❈۱۶❈
اگر ما چو گرگیم، او میش راه
همان به که ناید دگر پیش ماه
چو رستم برانگیخت از آن تیره گرد
از آن گرد پیدا دو آزاده مرد
❈۱۷❈
بجستند از آنجا بسان پلنگ
نشستند در صدر زین خدنگ
بجستند از آنجا بسان پلنگ
نشستند در صدر زین خدنگ
❈۱۸❈
بجوشید رستم چو آذرگشسب
بیامد به پیکار بانو گشسب
زواره به جنگ فرامرز شیر
درآمد چو غرنده ببر دلیر
❈۱۹❈
تهمتن کمربند بانو گرفت
بدان سان که بانو ازو شد شگفت
همان بانو از کین گرفتش کمر
همی زور کردند بر یکدگر
❈۲۰❈
چو آتش برافروخت شد زردرو
چو سنبل برآشفته شد موی او
یکی زور کرد آن مه زابلی
به بازو گرفتش به چنگ یلی
❈۲۱❈
که شد پای رستم جدا از رکیب
به دل گفت آمد به تنگی نشیب
بپیچید بر زین به مرد نشست
بیازید بگرفت دستش به دست
❈۲۲❈
بشد رستم از دختر خویش شاد
به دل گفت زین سان که دارد به یاد
سرانجام رستم برافروخت جنگ
گرفتش کمربند آن ماه تنگ
❈۲۳❈
به سوراخ موشی شد از دست اسب
فرو رفت و افتاد بانو گشسب
مجالش نداد آن گو زورمند
فروبست بازوی گرد بلند
❈۲۴❈
فرامرز چون بسته همشیره دید
جهان بین خود را همی تیره دید
فرا رفت پیش زواره به کین
ربودش ز زین و زدش بر زمین
❈۲۵❈
تهمتن به یاری رسیدش فراز
گرفتش سر ره برو جنگ ساز
فکنده ابر گردن او کمند
کشیدند هر دو به یال سمند
❈۲۶❈
زواره، فرامرز بگسست خام
نیامد سر مرد جنگی به دام
گرفتند هر دو دوال کمر
ربودند سر پنجه بر یکدگر
❈۲۷❈
که از روی صحرا بر آمد غبار
یکی نعره زد همچو ابر بهار
سواری پس از نعره آمد پدید
که ترکش سراندر ثریا کشید
❈۲۸❈
فراز یکی اسب تازی نژاد
گران تر ز کوه و سبک تر ز باد
به برگستوان اندرون ناپدید
ز تندی تو گفتی بخواهد پرید
❈۲۹❈
حمایل، یکی تیغ زرین نیام
که تابش به خورشید دادی پیام
قبایش زخفتان، زره پیرهن
تو گفتی که دارد ز پولاد، تن
❈۳۰❈
عمودی گران سنگ در پیش زین
تو گفتی که کوهست آن آهنین
پس آنگه بگفتا به آواز سخت
که خوش آن که از روی اقبال بخت
❈۳۱❈
ز سر بفکند این کلاه غرور
کند گر به هستی زسر نیزه دور
زتن دور دارد گزند مرا
دهد بوسه، نعل سمند مرا
❈۳۲❈
تهمتن چو کوه روان را بدید
بدانست کان پهلوان در رسید
بیامد رکاب پدر بوسه داد
به نزدیک او سر به پیششش نهاد
❈۳۳❈
زواره همیدون به دل شادمان
ببوسید پای گو پهلوان
فرامرز حیران در آن کار بود
دو چشمش بدان راه مروار بود
❈۳۴❈
سوار دلاور بغرید باز
بیامد بر گرد پیکار ساز
مرا سهم، نام و نشان، سهمناک
زپیلان ندارم گه جنگ، باک
❈۳۵❈
فرامرز پاسخ چنین داد بار
که ای گرد کردنکش نامدار
فرامرز پور تهمتن منم
چو کوه گران زیر در جوشنم
❈۳۶❈
نیا زال سام نریمان بود
که او از نژاد کریمان بود
تو خود گو شهان بندگی چون کنند
سران هم سرافکندگی چون کنند
❈۳۷❈
نخواهم زیانی کشیدن ز کس
به هر ره مکن باد را در قفس
به کینه چو نراژدها و چو گرگ
نسنجد در جنگ مرد بزرگ
❈۳۸❈
بگفت این و بار رستم تیز جنگ
چو شیر ژیان اندر آمد به جنگ
دگر بار گرزی برانگیختند
به پیکار کین با هم آمیختند
❈۳۹❈
ز نیروی آن دو گو زورمند
فروماند در زیر هر دو سمند
پیاده شدند آن دو گرد نبرد
زمانی رساندند بر ماه گرد
❈۴۰❈
پیاده به هم هر دو کوشان شدند
چو دریای جوشان خروشان شدند
بدین گونه تا سایه گسترد هور
به هم هر دو جنگی نمودند زور
❈۴۱❈
بنالید رستم به پروردگار
وزو خواست فیروزی و زینهار
که ای داور ماه و پروین و هور
فرازنده دانش و فر و زور
❈۴۲❈
مرا زور بازو ز یاری تست
جهان روشن از کردگاری تست
هم از تست فیروزی و فر و زور
مکن شرمگین مر مرا پیش پور
❈۴۳❈
بگفت این و بر بودش از روی خاک
بزد بر زمین جوشنش کرد چاک
کمر بست بازوی او را به بند
فرامرز از آن بند شد دردمند
کامنت ها