سرایندهٔ فرامرزنامه:همان نامور شیر مردان هزار که بودند با او درآن کارزار
❈۱❈
همان نامور شیر مردان هزار
که بودند با او درآن کارزار
همی راند چون باد،لشکر به راه
نه آگه زکار کمین گاه شاه
❈۲❈
وزین سو همایون ابا سرکشان
زگفت سپهدار گردنکشان
روان بود وآمد سوی رای هند
نه آگاه از کار مردان سند
❈۳❈
چونزد کمینگه رسیدند باز
فرامرز از آن سو بیامد فراز
سواران دشمن چوآگه شدند
پذیره همه سوی راه آمدند
❈۴❈
کمین برگشادند هردو سپاه
چو پرواز مرغان برآمد زراه
همه صف کشیدند بهر نبرد
بدان تا زایران برآرند گرد
❈۵❈
به گردان ایران فرامرز گفت
که امروز مردی نشاید نهفت
بکوشید و چون شیر جنگ آورید
مگرنام نیکو به چنگ آورید
❈۶❈
نمردست هر کو میان مهان
برآورده نام نکودر جهان
برآمد ده ودار گردان جنگ
جهان گشت بر هندوان کار تنگ
❈۷❈
جزآن گونه بد کار کاندیشه بود
ولیکن نیامد زپرهیز سود
به ناچار با هم درآویختند
ز ایران و هندی برانگیختند
❈۸❈
کسی را که بختش بود نوجوان
چه غم از کمین و سپاه گران
بویژه که باشد خرد یاورش
برآید به گردون گردان سرش
❈۹❈
چودید آن همایون یل پهلوان
بگفتا به گردان نام آوران
که ای شیرمردان با دار و برد
بکوشید در دشت جنگ و نبرد
❈۱۰❈
گه رزم نام نکو جستن است
رخ تیغ هندی به خون شستن است
همه خنجر کینه بیرون کنید
زدشمن همه دشت پرخون کنید
❈۱۱❈
که دشمن چو نیرنگ پیش آورد
دلیرش زنام آوران نشمرد
کمین و فریبش زبیچارگیست
بدین کار ایشان بباید گریست
❈۱۲❈
برانگیختند اسب وبرخاست گرد
برآمد خروش از دلیران مرد
چکاچاک شمشیر و گرز سپاه
برآمد بپوشید خورشید وماه
❈۱۳❈
شب از روز روشن پدیدار شد
سران،زیر خنجر گرفتارشد
کمان ور نبود اندر آن رزم،کس
همه نیزه و گرزشان بود بس
❈۱۴❈
زیک دست،پور گو پیلتن
به دیگر همایون شمشیرزن
فکندند بر یال اسپان عنان
به زخم تبرزین و گرز سنان
❈۱۵❈
بکشتند از آن هندوان بی شمار
ببارید آتش در آن کارزار
هرآنگه که ایشان زبالای برز
فرو ریختندی زآورد گرز
❈۱۶❈
یکی لشکری کرد آن نامدار
زنام آوران پنج ره صد هزار
ابا پیل و کوس وهمان ساز جنگ
همان نامداران با فرو هنگ
❈۱۷❈
روان کرد لشکر گروها گروه
از آن کوه وهامون گرفته ستوه
طلایه فرستاد از پیشتر
سپه ده هزاری ز پرخاشخر
❈۱۸❈
سر وترک و جوشن ابا اسپ و مرد
چنان خورد گشتی به دشت نبرد
که از خاک بشتافتی کرکسی
بدان خاک خون بنگریدی بسی
❈۱۹❈
چنین باشد انجام کردار بد
بداندیش را بی گمان بد رسد
یکی داستان زد بدین سالخورد
هشیوار وداننده کارکرد
❈۲۰❈
هرآن کس که افکند دامی ز راه
نخستین خود افتند در آن دامگاه
به بیداد چون بر رهی چه کنی
سر بخت خود را در آن افکنی
❈۲۱❈
تو تا زنده ای یار یکرنگ باش
به مردانگی از درجنگ باش
بدین گونه تا گشت خورشید،زرد
نیاسود لشکر زجنگ و نبرد
❈۲۲❈
زچندان سپردار هندی سوار
نماندند جز اندکی در شمار
وگر بد،فکنده گروها گروه
به هرگوشه ای تل تل و کوه کوه
کامنت ها