سرایندهٔ فرامرزنامه:زمشرق چو خورشید بفراخت سر بگسترد زرآب بر کوه و در
❈۱❈
زمشرق چو خورشید بفراخت سر
بگسترد زرآب بر کوه و در
زعکسش جهان کان یاقوت گشت
شب قیرگون روز را توت گشت
❈۲❈
بیامد سپهدار هندوستان
به سوی فرامرز کشورستان
برآراست رای برین لشکری
زهندوستان هرکجا مهتری
❈۳❈
ابا هفتصد پیل ومردان کار
زنام آوران پنج ره صدهزار
به تن،پیل ها چون که بیستون
که از خشمشان آتش آمدبرون
❈۴❈
زگرز و ز شمشیر زهر آبدار
زخفتان و وز خنجر کارزار
جهان شد زپولاد،چون کوه قاف
تبیره به دلش اندر افتاد کاف
❈۵❈
چوآمد به نزدیک ایران سپاه
برآراست لشکر چو کوه سیاه
یکی صف کشیدند از بهر جنگ
یکی همچو شیر و دگر چون پلنگ
❈۶❈
سپهبد چو دشمن بدین گونه دید
روان شد بر کوه و صف برکشید
همایون به قلب اندرون جای کرد
دلیرو سرافراز روز نبرد
❈۷❈
ابر میسره گرد شیروی بود
دلاور سوار جهانجوی بود
سوی میمنه بد کیانوش گرد
که رنگ از رخ خور به شمشیر برد
❈۸❈
پس و پشتشان گرد جنگی تخوار
به پیش اندرون خود برآراست کار
چو شد راست قلب و جناح سپاه
شد از گرد،رخسار گردون سیاه
❈۹❈
به مغز سپهر اندرون زلزله
تن بد دلان کرد جان را یله
بتوفید کوه و بجوشید دشت
زمانه زهیبت دگرگونه گشت
❈۱۰❈
سپاه اندرآمد به پیش سپاه
ده و گیر برخاست زآوردگاه
سپهبد به لشکر نگه کرد وگفت
که کمی و بیشی نشاید نهفت
❈۱۱❈
شمار سپاه تن دشمنان
اگر رای سازم ابا همگنان
به مانند دریا به تل ژرف اوی
ندانم که چون سازم و چیست روی
❈۱۲❈
مگربخت فرخنده یاری دهد
مرا بر عدو کامکاری دهد
زهندوستان،مرد پانصدهزار
همه نامداران خنجر گذار
❈۱۳❈
زپیش اندرون هفتصد ژنده پیل
زمین گشت از گرد ایشان چو نیل
کنون مرد باشید ای سروران
بکوشید با نامور مهتران
❈۱۴❈
همی نام بهتر که ماند به جای
به مردی بکوشیم و داریم پای
همه نامداران ایران زمین
فرامرز را خواندند آفرین
❈۱۵❈
که تا سر دراین کار ندهیم و جان
نگردیم از لشکر هندوان
چو بشنید پورگو پیلتن
به دل شادمان گشت از آن انجمن
❈۱۶❈
یکی بانگ زد بر شهنشاه هند
که ای بدنژاد فرومایه سند
تو بر رای شیران کمین آوری
ببین تاکنون چون کنم داوری
❈۱۷❈
من و گرز وشمشیر در دشت کین
زخونت کنم سرخ روی زمین
برآرم زفرمان یزدان پاک
روان سیاهت یکایک به خاک
❈۱۸❈
برآشفت ازو سرور هندوان
بدو گفت ای سگزی تیره جان
ترا حد کجا تا چنین گفتگوی
هم اکنون برانم زخون تو جوی
❈۱۹❈
زجا اندر آمد چو کوه سیاه
یکی حمله کردند شاه و سپاه
چو دریای جوشان که آید به موج
سراندازد از آب ماهی به اوج
❈۲۰❈
به ایرانیان نیزه بگذاردند
سپه را سوی کوه بفشاردند
ابر دامن کوه بردندشان
به زیر پی اندر سپردندشان
❈۲۱❈
زپیلان و آن لشکر بی شمار
شکست اندر آمد به ایران سوار
بکشتند از ایران سپه ده هزار
سواران گردنکش نامدار
❈۲۲❈
سرنامداران ازآن تیره گشت
چو رخساره بختشان خیره گشت
بدادند یکبارگی جای خویش
بکندند از آوردگه پای خویش
❈۲۳❈
فرامرز فرخنده پاک رای
به آوردگه بر بیفشرد پای
همی کشت از نامداران هند
زچنگش زبون بود کوه بلند
❈۲۴❈
یکی ژنده پیلی برو تخت زر
نهاده مرصع به در و گهر
نشسته برو خسرو هندوان
چنین گفت با نامور جادوان
❈۲۵❈
بکوشید و پیکار و جنگ آورید
مگر دشمن من به چنگ آورید
فرامرز را پیش من بسته دست
گرفته بیارید برسان مست
❈۲۶❈
چو بشنید لشکر ز رای این سخن
گرفتند گرد یل پیلتن
چو دیوار،گرد اندرش جاودان
ببستند و کردندش اندر میان
❈۲۷❈
فراوان برو تیر بگذاردند
به نوک سنانش بیفشارند
فرامرز چون رزم،آن گونه دید
خروشید چون شیر واندر دمید
❈۲۸❈
پرندآور سرفشان از نیام
برآورد غرنده و گفت نام
بزد خویشتن بر سپاه گران
بیفکند بسیار نام آوران
❈۲۹❈
به یک حمله زان لشکر بی شمار
بیفکند بر خاک و خون یک هزار
ازآن قلبگه،تن فراتر کشید
زگردان ایران یکی را ندید
❈۳۰❈
یکی بانگ زد بر همایون گرد
نکوهش بکرد او بدان دستبرد
بدو گفت کای نامور پهلوان
یکی لشکرآور بر من دمان
❈۳۱❈
همایون سپه را همه گرد کرد
سوی پهلوان اندرآمد چو گرد
فرامرز چون دید،گفت ای سران
نه هنگام تیغ است و گرز گران
❈۳۲❈
نسازید کس را رزم را جز به تیر
زمین را زپیکان کنید آبگیر
چو آرید سوفار زه را به شست
سوی پیل دارید یکباره دست
❈۳۳❈
بدوزید خرطوم هاشان به تیر
که از تیر سازید پیلان اسیر
کمان برگرفتند گردان جنگ
به پیکان پولاد و تیر خدنگ
❈۳۴❈
چو شست از بر زه فکندی گره
کمان چین برو بر نهادی زره
چو تنگ آمدی گوش نزدیک گوش
زپیکان شدی قبه،پولاد پوش
❈۳۵❈
به یکبار تیرازکمان سی هزار
برفتی به سان تگرگ از بهار
زخرطوم پیلان بکردی گذر
زسینه نهادی سر اندر جگر
❈۳۶❈
سه نوبت بدین گونه انداختند
زمین را زپیلان بپرداختند
از آوردگه،پیل برتافت روی
زپیکان پولاد شد چاره جوی
❈۳۷❈
سراسر سپه را به هم برزدند
بکشتند و بستند وبر سر زدند
چوآوردگه شد زپیلان تهی
فرامرز فرمود تا آنگهی
❈۳۸❈
سوی گرز و شمشیر دست آورند
به خنجر بر ایشان شکست آورند
گرفتند کوپال و خنجر به دست
برآمد هیاهوی،بر سان مست
❈۳۹❈
چکاچاک شمشیر و گرز و تبر
خروش سواران پرخاشخر
زمین و زمان را زهم بردرید
فلک،دامن از بیم درهم کشید
❈۴۰❈
سپهبد،کمندی زفتراک در
دلش پرزکین و پر از جنگ سر
به تیغ و سنان و به گرز و به مشت
زهندو فراوان دلیران بکشت
❈۴۱❈
کیانوش شیراوژن از میسره
ابا لشکر خویشتن یکسره
برآمد چو ابری پر از گرز و تیغ
ببارید زوبین و خنجر زمیغ
❈۴۲❈
شکسته شد از میسره میمنه
یله کرد هندو سلاح و بنه
چو از میمنه دید شیروی گرد
کیانوش را با چنان دستبرد
❈۴۳❈
برون تاخت با لشکر از دست راست
سنان بر دل هندوان کرد راست
به اندک زمان زان سپاه بزرگ
نماندند یک تن دلیر و سترگ
❈۴۴❈
چه کشته چه افکنده در راه پست
همه سرنگون گشته مانند مست
کامنت ها