سرایندهٔ فرامرزنامه:فرامرز شیرافکن پهلوان همی تاخت هر سو چو شیر ژیان
❈۱❈
فرامرز شیرافکن پهلوان
همی تاخت هر سو چو شیر ژیان
زگرزش سران اوفتاد چو گو
زتیغش روان گشته خون آب جو
❈۲❈
درفش شه هندوان را بدید
کزآن سو بر قلبگه شد پدید
برون تاخت مانند کوهی زجای
به سوی سپهبد شه هند رای
❈۳❈
رسید اندر آن زنده پیل ژیان
که بود از برش خسرو هندوان
چو نزدیک شد گرزه گاوسار
فروبرد در زین،یل نامدار
❈۴❈
کمند از بر زین،روان برگشاد
چوآمد به نزدیک جادو نژاد
بینداخت آن تابداده کمند
سرشاه هند اندرآمد به بند
❈۵❈
زبالا زدش بر زمین همچو گوی
پراز خاک کرد و پر از گرد،روی
فرودآمد از بارگی نره شیر
بغرید چون اژدهای دلیر
❈۶❈
ببستش دو بازو به خم کمند
چنین است آیین چرخ بلند
کسی را اگر سال ها پرورد
به جز نیک وپاکی در او ننگرد
❈۷❈
چو ایمن کند مرد را یک زمان
از آن پس به جانش نبخشد امان
زتخت اندرآرد نشاند به خاک
ازین کار،نه ترس دارد نه باک
❈۸❈
چنان پادشاهی سرافراز بخت
به شبگیر با تاج و باکام و تخت
کند چند روزش اسیر کمند
به خواری سر ویال در زیر بند
❈۹❈
فلک را ندانم چه داری گمان
که ندهد کسی را به جان خود امان
به مهرش مدار ای برادر،امید
اگر چه دهد بیکرانت نوید
❈۱۰❈
که فرجام از وی نبینی وفا
اگر چه به ظاهر بود با صفا
فرامرز چون دست خسرو ببست
سپردش به گردان و خود بر نشست
❈۱۱❈
یکی حمله آورد بر چپ وراست
برآن هم چنین هندیان کرد راست
چوباد از بن و بیخ برکندشان
چه کشته چه خسته برافکندشان
❈۱۲❈
زنیزه زمین کان یاقوت گشت
اجل را از آن جاها قوت گشت
ابا نامداران هندوستان
همان سندی وبلکه جادوستان
❈۱۳❈
نماندند یک نامور را به جای
چه کشته چه افکنده در زیر پای
یکی بهره زیشان گریزان شدند
زبیم فرامرز،بی جان شدند
❈۱۴❈
یکی غلغل آمد زایرانیان
فرامرز بشنید نام آوران
همان گه یکی گرد تیره بخاست
که گفتی زمین گشت با کوه راست
❈۱۵❈
درفش تهمتن بیامد زراه
ابا نامداران زابل سپاه
همان در زمان پیلتن در رسید
فرامرز چون روی رستم بدید
❈۱۶❈
فرود آمد از اسپ و روی زمین
ببوسید و بر باب کرد آفرین
چورستم،فرامرز یل زنده دید
توگویی فلک نزد خود بنده دید
❈۱۷❈
ببوسید چهر فرامرز شیر
بدو گفت کای پور سام دلیر
سپاس از جهانبان روز شمار
که دیدم تو را زنده در کارزار
❈۱۸❈
دلم شادگشت از تو ای نامور
که هم پهلوانی وهم با گهر
فرامرز،پای پدربوسه داد
دل از دیدنش گشت خندان و شاد
❈۱۹❈
شه هندوان را هم اندر زمان
برهنه سرو پا به بند گران
چوآمد به نزدیک رستم فراز
زمین را ببوسید وکردش نماز
❈۲۰❈
بدوگفت رستم که ای نامدار
تو نشنیده ای گفته شهریار
که هرکس که جویای نامست و ننگ
نخستین به خون شست باید دو چنگ
❈۲۱❈
دریغ آیدم برز و بالای تو
تبه کردن کشور و جای تو
که باب توآن مرد روشن روان
مرا یاربودی به گاه توان
❈۲۲❈
ولیکن به بندت برم نزد شاه
بدان تا بدانی تو ارج کلاه
از آن پس سپهدار روشن روان
نگه کرد صحرا کران تا کران
❈۲۳❈
همه دشت هندوستان سربه سر
پراکنده هرجای،زر و گهر
همان تاج و تخت و کلاه و کمر
چه گرز و چه جوشن،چه تیغ و چه سر
❈۲۴❈
بفرمود رستم که گردآورید
یکایک به نزدیک من بسپرید
فراز آوریدند چون کوه کوه
که گشتی زدیدنش دیده ستوه
❈۲۵❈
تهمتن از آن بهر شاه جهان
نخستین برون کرد پیش مهان
بفرمود از آن پس که سازید بند
ز زر گرانمایه بندی بلند
❈۲۶❈
نهادند بالای سالار هند
سرافراز شاه و سپهدار سند
ابر پشت پیل ژیانش نشاند
به ایران همانگاه لشکر براند
کامنت ها