سرایندهٔ فرامرزنامه:چو خورشید بر چرخ گشت آشکار جهان کرد روشن به رنگ بهار
❈۱❈
چو خورشید بر چرخ گشت آشکار
جهان کرد روشن به رنگ بهار
فرامرزیل ساز رفتن گرفت
به دل اندر اندیشه کردن گرفت
❈۲❈
که بر ما گر ایشان کمین آورند
به آب اندرون رخ به چین آورند
نباشد بجز کامه هندوان
به نامردی از ما بپرد روان
❈۳❈
خردمند گوید به هنگام جنگ
شتاب آوریدن به جای درنگ
همه انده و رنج بارآورد
پشیمانی و غم به کار آورد
❈۴❈
به اندیشه بفکند نزدیک رای
بدان تا ببیند در آن کار رای
بدوگفت رای ای سرافراز گرد
تواین جاودان را مپندار خورد
❈۵❈
که ایشان بداندیش و بد گوهرند
به افسون ونیرنگ کین آورند
در این کار،اندیشه باید بسی
ره آب پرسیدن از هرکسی
❈۶❈
سگالید باید یکی چاره ای
کزان ناید از پیش بیغاره ای
مگر کان سپاه گران پرشتاب
فراتر شود از لب رود آب
❈۷❈
تو آنگه گذرکن بدین آب تیز
که دشمن زپیش تو گیرد گریز
سپهبد چنین پاسخش داد باز
که ای شاه دانای گردن فراز
❈۸❈
چنین دان که هرکس که او نام جست
به خون شست رخسار خود از نخست
نه از آب و آتش بپرهیزد او
زتیغ اجل نیز نگریزد او
❈۹❈
بدو گر در آید زمانه فراز
نگردد به مردی و پرهیز باز
چنین گفت روشن دل رهنما
که گر نام جویی مترس از بلا
❈۱۰❈
من این رزم را چاره پیش آورم
کزین آب،بی رنج دل بگذرم
بفرمود تا زان درخت بلند
فراوان ببرند وگردآورند
❈۱۱❈
از آن پس ببندند بر یکدگر
فشاندند خاشاکشان بر زبر
فراوان ازین گونه برساختند
چو کشتی به آب اندر انداختند
❈۱۲❈
نشستند بر هر یکی زان هزار
کمان ور سپردار و مردان کار
به اسپان برافکنده بر گستوان
دوان گشته مانند کوه روان
❈۱۳❈
فرامرز گردافکن نامدار
چو تنگ اندرآمد سوی رودبار
زپشته،مهارک زمین برگشاد
بیامد سپاهش به کردار باد
❈۱۴❈
به تیر و به زوبین زهر آبدار
بکشتند از ایرانیان،بی شمار
زخون،آب دریا چو شنگرف گشت
بدرید بانگ یلان کوه ودشت
❈۱۵❈
سپهبد چنین گفت با سرکشان
که یکسر برآرید بر زه کمان
بر ایشان ببارید همچون تگرگ
زابر کمان،تیر باران مرگ
❈۱۶❈
سپه چون به ترکش درآورد چنگ
رها گشت از شست تیر خدنگ
زپیکان پولاد جوشن گذار
زمین بر لب آب شد لاله زار
❈۱۷❈
چو از تیر،آن رزم را ساختند
لب آب از ایشان بپرداختند
به هامون برآمد سپهبد زآب
سپاه از پی او همه با شتاب
❈۱۸❈
چو شیران نشستند بر بارگی
کشیدند خنجر به یکبارگی
سپاه از دورویه رده برزدند
به هم نیزه و تیر و خنجر زدند
❈۱۹❈
به هندوسپه بد چو مور و ملخ
کشیده به هامون چو بر کوه یخ
فرامرز گردنکش رزمخواه
به نیزه برآمد به آوردگاه
❈۲۰❈
به هر حمله زان نیزه جان ستان
فکندی دو صد شیردل را روان
فراوان بیفکند مرد و ستور
برآورد از لشکر هند شور
❈۲۱❈
زهندو یکی شیر دل پیش صف
به سان هیون بر لب آورده کف
دلاور سواری به کردار کوه
زمین از گرانیش گشته ستوه
❈۲۲❈
خروشید چون پهلوان را بدید
یکی خنجر آبگون برکشید
بیامد بگردید با پهلوان
چو پیل دمان یا هژبر ژیان
❈۲۳❈
بینداخت زهر آبگون خنجرش
که از تن ببرد همه پیکرش
سپر بر سر آورد آن نامدار
بزد آن چنان تیغ زهرآبدار
❈۲۴❈
سپرگشت از ضرب آن تیغ تیز
دو نیمه به روز نبرد و ستیز
سپهبد یکی تیغ زد بر سرش
به سختی بیفتاد خود از سرش
❈۲۵❈
برآهیخت هندو ازین گونه گرز
فروهشت چون گرز بالای برز
پیاده درآویخت با پهلوان
ستیزنده هندی تیره روان
❈۲۶❈
بیامد به نزد سپهدار گرد
گرفت آن کمربند جنگی گرد
کش از پشت زین در رباید مگر
سپهبد گرفتش بر ویال و سر
❈۲۷❈
بپیچد چون گردن گوسفند
ویاگور در جنگ شیران،نژند
بکند از تنش سر به کردار گوی
دو لشکر بمانده شگفت اندروی
❈۲۸❈
بینداخت آن سرسری هندوان
زهولش بترسید جمله روان
مهارک چو دید آنچنان دستبرد
به ایران سپه بر یکی حمله برد
❈۲۹❈
زگرد سپه تیره شد روی روز
گریزان شد از چرخ،گیتی فروز
همانگاه تیره شب اندر رسید
جهان،چادر تا بر سرکشید
❈۳۰❈
زهم بازگشتند هردو سپاه
نبد گاه وبیگاه آوردگاه
مهارک چو تیره شب آمد پدید
سپه را برآن کوه گرد آورید
❈۳۱❈
برآن بد که آن شب شبیخون کند
زدشمن،در ودشت پرخون کند
سواری فرستاد زان سو به راه
به کارآگهی نزد ایران سپاه
❈۳۲❈
طلایه بداند که چنداست و چیست
زلشکر که خفتست و بیدارکیست
بیامد نگه کرد هرسو بسی
طلایه ندید او زایران کسی
❈۳۳❈
فرامرز،تنها لب رود و دشت
همی از پاس لشکر بگشت
پژوهنده هندو از آن سرفراز
نبود آگه اندر شب دیرباز
❈۳۴❈
شبی بود بس تیره چون آبنوس
نه آوای اسب و نه آواز کوس
سپهبد چو نزدیک هندو رسید
سمندش خروشید واندر چمید
❈۳۵❈
همیدون زبالای هندو خروش
بیامد فرامرز بگشاد گوش
خدنگی به هنجار آواز اسب
بینداخت برسان آذرگشسب
❈۳۶❈
بزد بر سر هندو تیره جان
همانگه برون رفتش از تن روان
مهارک زمانی همی بود دیر
زکار فرستاده برگشت سیر
❈۳۷❈
چه هندو نیامد به نزدیک او
پر از درد شد جان تاریک او
بدانست کو را از ایران سپاه
بدآمد به سر،کار گشتش تباه
❈۳۸❈
سرش گشت پردرد و دل پر زکین
به ابرو درآورد از خشم،چین
کامنت ها