سرایندهٔ فرامرزنامه:مهارک چو تیره شب اندر رسید زگردان هندی سواری ندید
❈۱❈
مهارک چو تیره شب اندر رسید
زگردان هندی سواری ندید
جهان پیش چشم اندرش تیره گشت
زکار زمانه سرش خیره گشت
❈۲❈
بدان تیره شب در گریزان برفت
سوی راه کشمیر پویید تفت
سراپرده و خیمه آنجا بماند
شب تیره با ویژگانش براند
❈۳❈
چو شب روز شد تنگ بسته میان
سواری طلایه ز ایرانیان
بیامد بر پهلوان بازگفت
هویدا بدو گفت راز نهفت
❈۴❈
که دشمن گریزان شدست از برت
بترسید از جان گزا خنجرت
سپهبد یکی داستان کرد یاد
که ازپیش ما دشمن بدنژاد
❈۵❈
چو کشته نباشد،گریزنده به
گریزنده خصم از ستیزدنده به
بفرمود پس گرد شیروی را
دلاور سوار جهانجوی را
❈۶❈
بدان تا ببندد بدان کین،کمر
رود از پی دشمن خیره سر
نماند که آرام گیرد به راه
به خنجر کند روز بر وی سیاه
❈۷❈
مبادا سپاه آورد ناگهان
بدو بازگردد سراسر جهان
بدادش زگردنکشان ده هزار
سواران جنگ آور و کینه ساز
❈۸❈
به می دست بردند با شاه هند
به شادی نشستند بر گاه سند
گرفتند بر جای شمشیر،جام
همی باده خوردند از جام کام
❈۹❈
به مغز سپهر اندرافتاد جوش
ز آواز رامشگر و بانگ نوش
بدین گونه یک هفته شادان بخورد
گهی گور زد گاه نخجی کرد
❈۱۰❈
تو نیز ای برادر ببخش و بخور
که بخشش جوانیست زی رهگذر
مخور غم که چون بر سرآید زمان
چه غمگین گه مرگ و چه شادمان
❈۱۱❈
سرهفته زان جا سپه برگرفت
سوی شهر قنوج ره برگرفت
همه راه، تازان به نخجیر گور
زتیرش دل شیر،پرشرو شور
❈۱۲❈
وزآن سوی، شیرو چو شیرژیان
همی رفت بر سان تیر از کمان
چو با شهر کشمیر نزدیک شد
جهان بر بداندیش تاریک شد
❈۱۳❈
مهارک زلشکر برافراخت سر
یکی لشکری دید پرخاشگر
به پیش اندرون مهتری سرفراز
دلیران به کین چنگ کرده دراز
❈۱۴❈
جهان تیره شد پیش چشمش به رنگ
ندید آن زمان هیچ جای درنگ
همی تاخت تا شهر کشمیر زود
برفت اندر آن شهر کو میر بود
❈۱۵❈
سبک بر درشهر،صف برکشید
به سرنیزه و گرز و خنجر کشید
کامنت ها