سرایندهٔ فرامرزنامه:سپه را برانگیخت شیروی گرد برایشان هم از گرد ره حمله برد
❈۱❈
سپه را برانگیخت شیروی گرد
برایشان هم از گرد ره حمله برد
بزد بر سپاه مهارک سپاه
یکی رود خون خاست زآوردگاه
❈۲❈
سپه را به یک حمله از جا بکند
به دروازه شهرشان درفکند
فراوان زهندو سپه کشته شد
زکشته در شهر چون پشته شد
❈۳❈
مهارک چو افکند خود را به شهر
زبیشی نمودن،غم آمدش بهر
ببستند دروازه شهر،تنگ
زباره فراوان ببارید سنگ
❈۴❈
سپهدار شیر یل نامجوی
ندید ایستادن به دروازه روی
سپاه از درشهر بیرون کشید
بیامد سوی دشت وهامون کشید
❈۵❈
کس از شهر،بیرون نیامد به جنگ
به مردی نجستند وهم نام وننگ
خردمند شیروی آزاده مرد
به سوی فرامرز یل نامه کرد
❈۶❈
نویسنده را خواند نزدیک خود
بدو گفت ای موبد پر خرد
چنان چون سزای جهان پهلوان
یکی نامه بنویس در دم روان
❈۷❈
نخستین که بر نامه بنهاد دست
سر نامه بر نام یزدان ببست
ازآن پس فراوان ستایش گرفت
فرامرز یل را نیایش گرفت
❈۸❈
به جنگ مهارک به روز نخست
به دروازه شهر کو راه جست
کنون شهر کشمیر دارد حصار
ندارد همی مایه کارزار
❈۹❈
من ایدون در شهر دارم نشست
مگر بد سگال آیدم پیش دست
اگر رای بیند جهان پهلوان
سوی شهر کشمیر پیچد عنان
❈۱۰❈
که من درگمانم که در شهر چین
پر از لشکر و پر سلاح گزین
بدین مایه لشکر نیاید به جنگ
همان بوم وبر از عدو هست تنگ
❈۱۱❈
کنون برهیونی جگردار باد
فرستاد زی گرد فرخ نژاد
وز آن سو به روز چهارم پگاه
چو خورشید از گرد شد لاجورد
❈۱۲❈
برون برد از شهر، مردان کار
سوی رزم شیرو ده ودو هزار
سپهدار شیروی با هوش و هنگ
شتابش بیامد به جای درنگ
❈۱۳❈
چنان دان که سالار با هوش وتاب
کجا بازداند درنگ از شتاب
به هوشی شکیب و جوانی خرد
سربخت دشمن به چنگ آورد
❈۱۴❈
بدین سان همی بود شیروی گرد
سپه را به تیزی سوی کس نبرد
ولیکن برابر صفی برکشید
بدان تا که دشمن به جا آورید
❈۱۵❈
نبودش مر آن رزم را آرزوی
مگر پهلوان در رسد اندروی
وز آن سو فرامرز با رای هند
بیامد به قنوج از راه سند
❈۱۶❈
به شهر اندر آورد رای برین
چنان چون سزا بود با آفرین
به مردیش بنشاند بر تخت عاج
نهادش به سر بر دل افروز تاج
❈۱۷❈
مسخر شدش بوم هندوستان
برو راست شد ملک جادوستان
به رامش نشستند با فرهی
برآراسته بزم شاهنشهی
❈۱۸❈
شب و روز با گور و نخجیر و می
همه شادمانی فکندند پی
فرستاده ای کرد شیرو به شب
به نزد فرامرز شد با ادب
❈۱۹❈
چوآن نامه را بر فرامرز داد
سپهبد روانی به خواننده داد
زشیرو چو آگاه شد پهلوان
زرامش سوی جنگ شد در زمان
❈۲۰❈
نباید که با رامش و رود و می
نشیند ورا دشمن آید زپی
بدان گه نشین خرم و شادمان
که نبود زگیتی به دشمن نشان
❈۲۱❈
همانگه بفرمود تا کوس جنگ
ببستند بر اسب و بر پیل،تنگ
چوآمد به گوش سپه بانگ کوس
شد از گرد،رخسار مهر آبنوس
❈۲۲❈
چو شبرنگ مه لعل در زین کشید
در ابرو زخشم اندرون چین کشید
همی راند روز وشبان با شتاب
چو اندر هوا مرغ و ماهی درآب
❈۲۳❈
زمنزل شبانگه چو برداشتی
دو منزل زیک روز بگذاشتی
چنان در شب تیره کردی گذر
که از نامده روز رفتی به در
❈۲۴❈
همی تاخت زین گونه شیرژیان
نخورد ونیاسود روز و شبان
چو تنگ اندرآمد به شیروی گرد
هم از گرد ره بر عدو حمله برد
کامنت ها