سرایندهٔ فرامرزنامه:کنون بشنو از کار دختر،خبر که شد عاشق آن یل نامور
❈۱❈
کنون بشنو از کار دختر،خبر
که شد عاشق آن یل نامور
بدانگه که آن پهلوان باخروش
ابا دیو بودی به رزم و به جوش
❈۲❈
نظاره بدان دختر نیک بخت
چو با دیو پیوسته بد رزم سخت
از آن برز وبالا و کوپال و چهر
دل خوب رخ شد از او پر زمهر
❈۳❈
دراین کار بگذشت چون چندروز
جهان پهلوان گرد گیتی فروز
شب و روز با رامش و گفتگوی
نبد آگه از کار آن خوب روی
❈۴❈
چنان تیز شد مهر بر خوب چهر
که آتش ببارید بر وی زمهر
سگالید تا چون کند چاره ای
کزان چاره نایدش بیغاره ای
❈۵❈
یکی دایه بودش به دل مهربان
بسی دیده نیک و بد اندر جهان
چنین گفت با دایه،خورشید روی
که ای مهربان مادر نیکخوی
❈۶❈
ببخشای بر من که بی دل شدم
ببین روی گل رنگم از غم دژم
روانم شده مرده از درد وغم
زخون مژه دامنم پر زغم
❈۷❈
دو تا گشت بالای شمشادیم
پراندوه گشته دل شادیم
از آنگه که آن پهلوان سترگ
بیامد بر نره دیو بزرگ
❈۸❈
بدیدم بر و چهره و یال او
همان ساعد و زخم کوپال او
دل وجان به مهر اندرش بسته ام
شب وروز از مهر او خسته ام
❈۹❈
نخواهم که جویم زکس یاوری
جز از تو که چون مهربان مادری
تو را رفت باید به نزدیک اوی
بگویی بدان گرد پرخاشجوی
❈۱۰❈
که دخت شهنشاه این بوم و بر
درودت رسانده به رادی و فر
همی گوید ای نامور پهلوان
گرم بنده خوانی به روشن روان
❈۱۱❈
کمر بندمت پیش تو چون شمن
مگر رام گردد دل تو به من
بگیر آنکه من دوستار توام
گرفتار خوبی و کار توام
❈۱۲❈
دگر آنکه او من رهاننده ای
به آرام خویشم رساننده ای
دگر آنکه تو برده ای دل زمن
سزد گر ببخشایی اکنون به من
❈۱۳❈
بدو دایه پاسخ چنین داد باز
که ای خوب رخ ماه با شرم ناز
پسندیده ناید چنین از خرد
که دخت شهان رای و آیین بد
❈۱۴❈
به پیش آورد ناشکیبا شود
به نزد خردمند،رسوا شود
بدین گونه آزرم برداشتی
و زین سان ره شرم بگذاشتی
❈۱۵❈
اگر باب تو این سخن بشنود
زپاراش تویک زمان نغنود
تو را بر سر جان رساند خطر
به زشتی شوی در زمانه سمر
❈۱۶❈
پریرخ چو بشنید گفتار او
پر از درد شد جان بیمار او
روانش زگفتار او شد دژم
زنرگس روان کرد خوناب غم
❈۱۷❈
زمژگان بسی ریخت بر چهر،آب
چوبرلاله و نسترن،در ناب
به زاری همی گفت بدبخت،من
کزین گونه بر تو گشادم سخن
❈۱۸❈
که چندان بلا ریختی برسرم
که خون بارشد چشم پرگوهرم
ولیکن اگر بر سرم روزگار
کند تیغ و زوبین وآتش نثار
❈۱۹❈
مپندار کز مهر آن شیردل
مرا نیز هرگز شود جان و دل
چو دایه نگه کرد بر چهر او
بدید اشک خونین وآن مهر او
❈۲۰❈
بدانست کان سرو خورشید یار
هوا برخرد کرده است اختیار
به پوزش بدو گفت کای خوب چهر
تو را ایزد از وی مبراد مهر
❈۲۱❈
منم ایستاده به فرمان تو
کنون چاره سازم به درمان تو
شوم از پی کار تو چاره ساز
نگیرم شب آرام و روز دراز
❈۲۲❈
به نزدیک ماه آورم شاه را
به دانش برافروزم این گاه را
چنان شاد شد دختر نامور
که گفتی دل رفته آمد دگر
❈۲۳❈
روان شد شب تیره آمد چو باد
به درگاه آن گرد فرخ نژاد
به دانا یکی ره سویش باز جست
که داند همان بازگفتن درست
❈۲۴❈
فرستاد نزد سپهبد پیام
که ای شیردل مهتر نیکنام
به پایست بر در،فرستاده ای
سخنگو خردمند آزاده ای
❈۲۵❈
اگر راه باشد بیاید برت
ستایش کند بر سر وافسرت
چو بشنید گردنکش نامدار
فرستاده را گفت نزد من آر
❈۲۶❈
چو دایه بیامد بر سرفراز
دوتا کرد بالا و بردش نماز
فرامرز،او را بر خویش خواند
نوازید بسیار و برتر نشاند
❈۲۷❈
بپرسید و گفتا بدین تیره شب
چرا رنجه گشتی بدین نیمه شب
کامنت ها