سرایندهٔ فرامرزنامه:چو از کار،او گشت پرداخته چنان چون ببایست شد ساخته
❈۱❈
چو از کار،او گشت پرداخته
چنان چون ببایست شد ساخته
همان دایه آمد بر پهلوان
بدو گفت ای پهلوان جهان
❈۲❈
خرامان بیا تا بر دل نواز
به دل خرمی ای گو سرفراز
روان شد سپه دار روشن روان
ابا دایه نزدیک آن دلستان
❈۳❈
چو آمد برآن بارگاه بزرگ
سوار فرامرزگرد سترگ
بتی دید همچون بهشت برین
که خورشید کردی بر او آفرین
❈۴❈
نگاری که مه پیش رخسار اوی
نهادی ز تشویر بر خاک روی
همه غمزه چشم وهمه چشم خواب
کیان گوهر و پردل و پر شتاب
❈۵❈
دو جعد مسلسل شکن برشکن
دوعارض به کردار گل در چمن
چوآمد برش مهتر تیز چنگ
پری رخ گرفتش در آغوش تنگ
❈۶❈
بدان گونه با هم برآمیختند
کجا شیر با می بیامیختند
ببودند بر تخت گوهر نگار
گهی باده و گاه بوس و کنار
❈۷❈
اگر چه همه کار با ساز بود
که با شاه،دلدار،انباز بود
دلش بود رنجور از آن داوری
کز انگشت بد دور انگشتری
❈۸❈
همی گفت با دل گو سرفراز
که کی بر سر آید شب دیرباز
بدان تا ببینم رخ شاه را
بخواهم از او ماه دلخواه را
❈۹❈
ببود آن شب اندر بر دلربا
چو خورشید تابان برآمد زجا
سوی بارگه شد یل رزمخواه
به آیین بیامد به نزدیک شاه
❈۱۰❈
چنین گفت با شاه،کای نیکخوی
به نخجیر می آیدم آرزوی
بفرمود خسرو که تا یوز وباز
بیارند گردان گردن فراز
❈۱۱❈
پسیچید بر دشت و نخجیرگاه
به کوه وبیابان دمادم سپاه
برفتند گردان ایران زمین
به پیش اندرون پهلو بافرین
❈۱۲❈
چو در دشت،تازنده دیدند گور
به دل ها برآمد به نخجیر،شور
همه باد پایان برانگیختند
ابا گور و آهو برآویختند
❈۱۳❈
کمان بر زه آورد شیر ژیان
برانگیخت آن بادپای دمان
یکی تیر اندر کمان راند تیز
چو گور دلیرآمد اندر ستیز
❈۱۴❈
بزد بر میانش به دو نیم کرد
زگور تکاور برآورد گرد
دگر آمدش پیش،گوری بزرگ
سپهدار جنگی چو شیر سترگ
❈۱۵❈
فرو برد چنگال ویالش گرفت
بزد برزمین همچو کوهی شگفت
دو گور دگر آمدندش به پیش
خدنگی سپهدار پاکیزه کیش
❈۱۶❈
بزد بر سرین پسین گور نر
که از پشت آن دیگری شد به در
همی تاخت اندر بیابان وکوه
سمندش شد از بس دویدن ستوه
❈۱۷❈
به بالین کوهی یکی نره شیر
یکی گور نر دید آورده زیر
خدنگی هم اندر زمان نامور
بزد بر میان همان شیر نر
❈۱۸❈
بدان تیر هم شیر بر پشت گور
به همدیگران دوخت آمد به شور
چهل گور و آهو پی یکدگر
بینداخت آن پهلو نامور
❈۱۹❈
دگر باره دید آن گو پرهنر
که آمد برش هفت گور دگر
درافتاد دنبالشان نره شیر
گهی تاخت بالا گهی تاخت زیر
❈۲۰❈
هم ا زهفت الماس پیکان خدنگ
بینداخت شیرژیان بی درنگ
یکایک بیفکندشان بر قطار
نظاره بر او بد زهر سو سوار
❈۲۱❈
بدین گونه تا گشت خورشید زرد
برآورد از آن دشت نخجیر گرد
زبس تاختن چون به سیری رسید
عنان سوی شاه جزیره کشید
❈۲۲❈
سپهدار و شاه جزیره به هم
برفتند آسوده بی درد و غم
نشستند زیر درخت بلند
بفرمود تا پیشکاران روند
❈۲۳❈
شکاری که شیر یل افکنده بود
به کوه و به هامون پراکنده بود
بیارند خسرو همه بنگرد
هنرهای شیر اوژن پرخرد
❈۲۴❈
برفتند و بردند با هم گروه
فکندند بر یکدگر همچوکوه
بزرگان و شاه کهیلا همه
شدند آفرین خوان شبان و رمه
❈۲۵❈
بخوردند چیزی و برخاستند
سوی کاخ شه رفتن آراستند
یکی نامدار از بزرگان شهر
کش از مردی ومردمی بود بهر
❈۲۶❈
خردمند و گوینده و یادگیر
به چهره جوان و به اندیشه پیر
سرافراز و با دانش ودستگاه
بر شه گرامی وهم نیکخواه
❈۲۷❈
همیشه بر شیر دل پهلوان
بدی آن سرافراز روشن روان
به دل،دوستدار گو شیرمرد
به جان،غمگسارش به هر کار کرد
❈۲۸❈
سپهبد بدو راز بگشاد و گفت
که ای نیک دل مرد با نام جفت
یکی کار دارم به روشن روان
بگویم چو برمن تویی مهربان
❈۲۹❈
خردمند گوید که اسرار خویش
زهر چیز کاید برت کم وبیش
مگو جز به پیش خردمند مرد
وزو جو به هر حال درمان درد
❈۳۰❈
بویژه که خود دوستارت بود
به هر نیک و بد غمگسارت بود
کنون بشنو ای نامدار دلیر
بدان دم که گشتم بدان دیو،چیر
❈۳۱❈
دو دیده به بیشه درانداختم
همان دختر شاه بشناختم
بدیدم چو خورشید برآسمان
زمهرش به رنج اندرم این زمان
❈۳۲❈
کنون گر در این کار یاری دهی
مرا زین غمان رستگاری دهی
ببینی یکی چهره شاه را
بخواهی زبهر من آن ماه را
❈۳۳❈
ببخشمت هرگونه بسیار گنج
نمانم که آرد کسی بر تو رنج
بدو گفت فرزانه کای سرفراز
همه کین به مهر تو دارد نیاز
❈۳۴❈
چه شاه و چه شهری و چه لشکری
زمین و زمان را تو چون افسری
ازین گونه اندیشه بر دل میار
بزودی بسازم به نیکیت کار
❈۳۵❈
وزآن پس بیامد به نزدیک شاه
زمین را ببوسید در پیشگاه
نشاندش بر تخت خود شهریار
بپرسیدش از مهتر نامدار
❈۳۶❈
بدو گفت شاد است از بخت تو
وزآن نامور نازش تخت تو
پیامی گذارم به نزدیک شاه
از آن شیر دل مهتر رزمخواه
❈۳۷❈
مراگفت رو پیش خسرو بگوی
که ای شاه فرزانه نیکخوی
بسی رنج بردی بدین روزگار
زنیکودلی با من ای شهریار
❈۳۸❈
از آن نیکویی شرمسارم زتو
سپاس فراوان گذارم به تو
کنون ای شهنشاه گردن فراز
به پیوند تو آمدستم نیاز
❈۳۹❈
مرآن خوب رخ را که از چنگ دیو
برآوردم از فر کیهان خدیو
مرا ده به آیین زی کشورت
به من تازه کن گوهر وافسرت
❈۴۰❈
چو فرزانه این گفت و خسرو شنید
زشادی دل اندر برش آرمید
به فرزانه پاسخ چنین داد شاه
که ای پرخرد مرد با دستگاه
❈۴۱❈
بگو با سرافراز دشمن فکن
که ای نازش لشکر و انجمن
دل و جان دختر فدای تو باد
بباشی شب وروز با کام وشاد
❈۴۲❈
هم اکنون بگویم که تا مادرش
بسازد همه کارها در خورش
بر پهلوان رفت فرزانه مرد
سخن های خسرو بدو یاد کرد
❈۴۳❈
دل پهلوان شد چو خرم بهار
بفرمود تا از پی بزم و کار
به رامش نشستند با پهلوان
سواران ایران بر روشن روان
کامنت ها