سرایندهٔ فرامرزنامه:وز آن سو بشد خسرو نامور بر مادر دختر خوب فر
❈۱❈
وز آن سو بشد خسرو نامور
بر مادر دختر خوب فر
بدو داد مژده به پیوند شیر
به دامادی پهلوان دلیر
❈۲❈
رخ خوب چهره چو گل برشکفت
همان مادر دختر اندر نهفت
زیزدان بسی آفرین یاد کرد
که آن دختر از رنج آزاد کرد
❈۳❈
از آن پس بشد کارسازی گرفت
از آن کارخرم دلش برگرفت
دو صد جامه دیبا و خز و حریر
درو گوهر وعود و مشک و عبیر
❈۴❈
یکی تخت فیروزه چون آسمان
زگوهر،درخشنده چون اختران
صدو چل کنیزک ابا طوق زر
دو صد کودک خوب و زرین کمر
❈۵❈
زمشک و زعنبر صدو بیست جام
صدو بیست خروار از زر خام
زاسب وزاشتر فزون از شمار
بیاورد گنجور و فرمود بار
❈۶❈
فرستاد یکسر بر پهلوان
به دست یکی مرد روشن روان
بیاراست ماه پری روی را
بت سرو بالای دلجوی را
❈۷❈
به خوبی به کردار روی بهشت
تو گفتی که از حور دارد سرشت
یکی دست جامه همه زرنگار
سپردند با یاره و گوشوار
❈۸❈
سراسر مرصع به در وگهر
بپوشید نسرین تن سیم بر
شبانگه بیامد بر پهلوان
چنان خوب رخ ماه روشن روان
❈۹❈
یکی موبد پیر یزدان پرست
بشد دست مه رخ گرفته به دست
ببستند عهدی به آیین دین
زبان بزرگان پر از آفرین
❈۱۰❈
بیاورد مر پهلوان را سپرد
سوی حجره بردش سپهدار گرد
به آغوش بگرفت آن نیک جفت
پس آنگاه نا سفته درش بسفت
❈۱۱❈
چو بد مهرجوی ودلارام خواه
گرفت آن زمان کام دل را زماه
چنان تازه شد جان هردو زمهر
تو گفتی که بارید مهر از سپهر
❈۱۲❈
به بوس و کنار و به شادی و ناز
بدآن ماه،آن شب ابا سرفراز
چو خورشید بر چرخ زرین کمند
فکند و برآمد به تخت بلند
❈۱۳❈
جهان چادر عنبرین کرد چاک
چویاقوت زر بر سر تیره خاک
سپهبد بفرمود تا مرد وزن
زکوی وزبرزن شدندانجمن
❈۱۴❈
سراسر به رامش به هامون شدند
وز آن شهر پرمایه بیرون شدند
زآواز رامشگر ونای ونوش
جهان بود یکبارگی پرخروش
❈۱۵❈
دو هفته بدین گونه رامش گزید
چنان رامشی در جهان کس ندید
چو چندی در این شهر آرام یافت
از آن ماه خورشید رخ کام یافت
❈۱۶❈
از آن جایگه ساز رفتن گرفت
بدان تا ببیند زدنیا شگفت
سپهبد بفرمود کز عود خام
زبهر پری چهره ماه تمام
❈۱۷❈
یکی خوب زیبا عماری کنند
عماری زعود قماری کنند
چنان کاندرو خوابگاه و نشست
بسازند مردان پاکیزه دست
❈۱۸❈
فراوان در آن شهر کشتی بساخت
کسی کو ره آب دریا شناخت
به پیش اندر افکند در روی آب
روان کرد کشتی هم اندر شتاب
❈۱۹❈
پری روی را در عماری نشاند
بسیچید و لشکر از آنجا براند
به خشکی همی رفت شیر ژیان
به هنجار او گشته کشتی روان
❈۲۰❈
بزرگان شهر کهیلا و شاه
برفتند با او سه منزل به راه
چو پدرود کردند گشتند باز
سپهدار گردنکش سرفراز
❈۲۱❈
ره دور پیش اندر آورد خوار
بیامد دوان تا به دریا کنار
به کشتی درآمد خود و سرکشان
برافراخت ملاح را بادبان
❈۲۲❈
جهاندار جان آفرین یار بود
سپهدار هشیار و بیدار بود
زدریای ژرف و دم باد تیز
زمانی نیامد به رویش ستیز
❈۲۳❈
همی رفت با دلبر زیب وشاد
نه اندیشه از راه و نه رنج باد
شگفتی همی بود هر سو بسی
به هم می فزودند زان هرکسی
کامنت ها