سرایندهٔ فرامرزنامه:دگر باره افکند کشتی درآب روان کرد مانند باد از شتاب
❈۱❈
دگر باره افکند کشتی درآب
روان کرد مانند باد از شتاب
سه روز و سه شب ماند کشتی روان
فرامرز گردنکش پهلوان
❈۲❈
چهارم سوی فیل گوشان رسید
سپه را به سوی جزیره کشید
جزیره بد آن هم نکوتر به جای
بسی اندرو باغ و کشت و سرای
❈۳❈
گروهی کجا فیل گوشان بدند
به مردانگی سخت کوشان بدند
یلانی به بالا به مانند ساج
به تن،آبنوس و به رخسار عاج
❈۴❈
زسر تاقدم،گوش همچون سپر
بدن ها همه همچو پیلان نر
همه دیده هاشان به کردار نیل
ازیشان گریزان شده ژنده پیل
❈۵❈
یکایک ابا آلت و ساز زرم
به نزدیکشان رزم، خوش تر ز بزم
سپهدارشان نامداری بزرگ
بداندیش و خودکام مردی سترگ
❈۶❈
زنانشان به خوبی به کردارماه
فروهشته از سرو،جعد سیاه
به رخ،ارغوان و به نرگس،دژم
به ابرو،کمان و به بینی،قلم
❈۷❈
بتان سهی قد خورشید روی
نگاران سیمین تن مشک بوی
جهان پهلوان گرد گیتی گشای
ابا لشکر و کوس و هندی درای
❈۸❈
چو تنگ اندرآمد سوی آن زمین
بدو گفت ملاح کای پاک دین
از این مرز،مارا بباید گذشت
نباید غنودن بدین کوه ودشت
❈۹❈
که این سهمگین جایگاهی بود
مگرمان به یزدان پناهی بود
کزین مرز،آسوده دل بگذریم
سزد گر بدین بوم وبر نگذریم
❈۱۰❈
فرامرز گفتش که این غم ز چیست
بدین گونه بیم تو از ترس کیست
چنین گفت با او جهان دیده پیر
که ای گرد پیل افکن و شیر گیر
❈۱۱❈
جزیریست این چارصد میل بیش
چو پهنا درازیش آید به پیش
سپاهی بدو اندرون بی شمار
همی رزم جویان ناپاک وار
❈۱۲❈
به چهر و به دیدار مانند دیو
همه ساله با کوشش و با غریو
جهاندیده کانجا بگسترده کام
کجا فیل گوشانشان گفت نام
❈۱۳❈
به بالا زکوه سیه برترند
زباد شمالی تکاورترند
همه نیزه هاشان بودآهنین
زکوپال ایشان بلرزد زمین
❈۱۴❈
به تن،باد،پاشان بود همچو کوه
که از لعلشان کوه گردد ستوه
چنین مردمانی زمردم،بری
رمنده زمردم چو دیو و پری
❈۱۵❈
نه مرغ هوا را بدین جا گذر
نه پیل و نه دیو ونه شیران نر
توبا این سپه نزد ایشان شوی
همان دم زکرده پشیمان شوی
❈۱۶❈
به هریک از ین لشکر نامدار
همانا کزیشان بود ده هزار
تو در خون چندین سر سرفراز
شوی گر به بیشی نداری نیاز
❈۱۷❈
زمن بشنواین پند را کار بند
نشاید که یابی در اینجا گزند
زکاری که رنج دل آید پدید
خردمند از آن کار دوری گزید
❈۱۸❈
سپهبد چو بشنید از وی سخن
چنین داد پاسخ به مرد کهن
که ای پیر پاکیزه پاک دین
اگر یار باشد جهان آفرین
❈۱۹❈
به فر جهاندار کیهان خدای
سرانشان چنان اندر آرم زپای
که شیر ژیان گور پی خسته را
ویا باز بر کبک پر بسته را
❈۲۰❈
بدان تا به گیتی بسی روزگار
بماند زما این سخن یادگار
مرا ایزد از بهر رنج آفرید
نه از بهر بیشی و گنج آفرید
❈۲۱❈
بدان تا که از رنج،نام آورم
هم از رنج وازداد،کام آورم
منم تا بوم زنده،جویای نام
به مردی برآورده ازنام،کام
❈۲۲❈
خردمند گوید که انجام کار
برآید اگر کردن از روزگار
ببینم نکورو که تن، مرگ راست
نترسد زمرگ آن که او نام خواست
❈۲۳❈
وزین نامداران گردان من
سرافراز شیران و مردان من
نمیرد کسی تا نیاید زمان
بدان کار خیره مگردان زبان
❈۲۴❈
توای پیر ملاح پاکیزه هوش
به گیتی سوی من همی دار گوش
که بی کام وامر خداوند بخت
نیفتند یکی برگ سبز ازدرخت
کامنت ها