سرایندهٔ فرامرزنامه:برآمد زدریا گو نره شیر پی او گوان ویلان دلیر
❈۱❈
برآمد زدریا گو نره شیر
پی او گوان ویلان دلیر
سراسر در و دشت و دریا کنار
سراپرده و خیمه زد نامدار
❈۲❈
شه فیل گوشان چوآگاه شد
که هامون پر از اسب و خرگاه شد
سپه برنشاند وبزد بوق و کوس
زمانه شد از گرد چون آبنوس
❈۳❈
سپاهی کز آسیب ایشان زمین
بلرزید مانند دریای چین
جزیره بشد جنب جنبان زتاب
تو گفتی همی غرقه گردد زآب
❈۴❈
یلانشان به کردار دیو سفید
دمان همچو بر چرخ گردنده شید
به آورد ایران سپاه آمدند
بسیچیده و رزمخواه آمدند
❈۵❈
سپهبد چو گرد سپه دید گفت
که امروز مردی نشاید نهفت
مرا گر جهاندار یزدان پاک
بدین مرز و این بوم سازد هلاک
❈۶❈
نمیرم همانا به جای دگر
نگردد مرا زندگی بیشتر
نیامد به دلش اندرون ترس و بیم
بفرمود کردن سپه را دو نیم
❈۷❈
یکی نیمه در راه دریا بداشت
دگر نیمه بر روی دشمن گماشت
بدان تا که از دشمن بد گمان
سپاهی نیاید ز راه نهان
❈۸❈
خود اندر برابر صفی برکشید
بدان سان که از مردی او سزید
به گردان لشکر چنین گفت شیر
که ای نامداران گرد و دلیر
❈۹❈
سپه چون به تنگ اندرآید نخست
بباید به تیر وکمان دست جست
چو از تیر تان ترکش آید تهی
سوی نیزه آرید دست مهی
❈۱۰❈
به نیزه چو از جایشان برکنید
سوی خنجر و گرز دست افکنید
دگر روز،شمشیر زهر آبدار
برآرید ازین فیل گوشان دمار
❈۱۱❈
بگفت این و برخاست مانند گرد
سوی دشمن خیره آهنگ کرد
به دست اندرون آهنین نیزه ای
به پای ایستاده ابا فرهی
❈۱۲❈
به تیزی برآمد به جای نشست
به کردار باد دمنده بجست
بن نیزه زد از هوا بر زمین
زبالا چو باد اندر آمد به زین
❈۱۳❈
ابا جوشن و خود و ببر بیان
همان ترکش و خنجرش بر میان
گوان وبزرگان ایران زمین
گرفتند یکسر بروآفرین
❈۱۴❈
نشستند بر باد پایان همه
چو بنشست براسب،شیر ورمه
همه تیر بر دست و بر زه،کمان
دل آکنده از کینه بدگمان
❈۱۵❈
چوتنگ آمد از فیل گوشان سپاه
همی گرد پرخاش بر شد به ماه
فرامرز گردافکن شیر گیر
کمان بر زه و ترکشش پر زتیر
❈۱۶❈
به چاچی کمان اندر آورد چنگ
زترکش برآهیخت تیره خدنگ
نهاد از بر چرخ و اندر کشید
زتیرش همی آتش آمد پدید
❈۱۷❈
چو سوفار در زه آمیختی
به چرخ اندرافکندش آهیختی
چو پیکان درون قبضه آورد سنگ
ببرد از رخ ماه و خورشید رنگ
❈۱۸❈
گره شست آویخت زه باز کرد
خدنگ از بر چرخ پرواز کرد
بزد بر کمربند گرد دلیر
گذر کرد از او تیز پیکان تیر
❈۱۹❈
برآمد به پهلوی گردی دگر
وز آن پهلوی دیگر آمد به سر
همه نامداران چو ابر بهار
ببارید تیر اندر آن کارزار
❈۲۰❈
به هر تیر کز شستشان جسته شد
تن نامداران از آن خسته شد
چه خسته چه کشته شدی در زمان
روانش برون رفتی اندر زمان
❈۲۱❈
زدشمن به تیر اندر آن کارزار
فکندند از آن بیشه پنجه هزار
فکندند وکشتند در دشت کین
که دریای خون گشت روی زمین
❈۲۲❈
چواز تیر بر دشمن آمد شکست
سوی نیزه بردند آنگاه دست
سپاه اندر آمد به نیزه چو کوه
از ایشان بشد فیل گوشان ستوه
❈۲۳❈
زنیزه شد آوردگه نیستان
همان روی کشور زخون،می ستان
سپهدار بگرفت نیزه به دست
به جنگ اندرآمد چو یک پیل مست
❈۲۴❈
هرآنگه که او نیزه بگذاردی
سپه را چنان تنگ بفشاردی
چونیزه بر سینه یک زدی
زپشت دگر کس همی سر زدی
❈۲۵❈
همه باز از ایشان یکان و دوگان
به زین در ربودی به نوک سنان
چو مرغان فکندند بر باب زن
برافراختی اندرآن انجمن
❈۲۶❈
یکی فیل گوشی چو باد دمان
بیامد به تندی بر پهلوان
سنان برتن پهلوان کرد راست
خروشان تو گفتی یکی اژدهاست
❈۲۷❈
به دل گفت شیرژیان پهلوان
که آمد روانم همی را زمان
چوتنگ اندر آمد بر شیرمرد
یکی حمله آورد با دار و برد
❈۲۸❈
بزد نیزه ای بر بر روشنش
بدرید در بر همه جوشنش
زره بود زیرش سنان بربتافت
تن روشنش زان گزندی نیافت
❈۲۹❈
سپهبد برآورد یک تیغ سخت
بزد نیزه اش را که شد لخت لخت
برآورد گرز گران نره دیو
درافکند بر چرخ گردان غریو
❈۳۰❈
برآورد و بنمود حمله به شیر
سپر برسرآورد گرد دلیر
سپر بر سر پهلوان گشت خرد
سپهبد به شمشیر کین دست برد
❈۳۱❈
کشید از میانش یکی تیغ تیز
برآورد از جان او رستخیز
چنان زد که یک نیمه از اسب ودیو
بماند و دگر نیمه بد در غریو
❈۳۲❈
چو او کشته شد جوشن زابلی
بپوشید با خنجر کابلی
بیامد گرازان به دشت نبرد
دگر باره آهنگ آورد کرد
❈۳۳❈
در آن رزمگه داد مردی بداد
چوآتش در آن فیل گوشان فتاد
یکی را کمر بند بگرفت خوار
برآورد اندر صف کارزار
❈۳۴❈
چنان بر زمین زد که اندام وی
فرو ریخت مهره چو بگسست پی
یکی را زپس یال بگرفت و گوش
برآورد و زد بر زمین با خروش
❈۳۵❈
یکی رابه بال ویکی را به مشت
یکی را به گرز و به زخم درشت
بکشت و در آن رزمگه توده کرد
به مغز وبه خون،خاک آلوده کرد
❈۳۶❈
زکردار او خیره مانده سپاه
همه آفرین خوان بدان رزمخواه
نگه کرد تا خسرو آن سپاه
کجا برفرازد درفش وکلاه
❈۳۷❈
چو دیدش به جنگ اندر آمد به تنگ
که بد نیزه جان ستانش به چنگ
بزد تند برکوهه زینش به بر
کزآن کوشه دیگر آمد به در
❈۳۸❈
دو زانوش برکوهه زین بدوخت
روانش به نوک سنان برفروخت
چو کشته شد آن شهریار رمه
سپه هر چه ماندند با دمدمه
❈۳۹❈
گریزان به بیشه نهادند روی
روان تیره و با غم و گفتگوی
زشمشیر آن شیرمردان کین
تهی گشت از آن فیل گوشان زمین
❈۴۰❈
به تاراج بستند از آن پس کمر
چه گردان و چه مهتر نامور
فراوان بت خوب رخ یافتند
به جستن چو رفتند و بشتافتند
❈۴۱❈
بسی گوهر و زر وتاج وکمر
همان پیل واسبان با زین وبر
زهرگونه آلات گستردنی
ببردند چندان که بد بردنی
❈۴۲❈
از آن پس به دریا نهادند روی
همه با دل شادمان بزم جوی
کامنت ها