سرایندهٔ فرامرزنامه:چو بگذشت یک ماه دیگر چنین رسیدند نزدیک خاور زمین
❈۱❈
چو بگذشت یک ماه دیگر چنین
رسیدند نزدیک خاور زمین
جزیره پدید آمد از دورجای
زملاح پرسید آن پاک رای
❈۲❈
چه جایست گفتش بدان خرمی
کزو تازه گردد دل آدمی
چنین داد پاسخ خردمند مرد
که از روی بیشی بدان در مگرد
❈۳❈
تو این را مقام برهمن شناس
به دانش گشاده دل با سپاس
گروهی همه پاک و یزدان پرست
نشسته کنون چون کسی زیردست
❈۴❈
همه کارشان دانش و نیکوییست
به دانایی و رادی و فرهیست
همیشه زیزدان بودشان سخن
به هر جای بر انجمن انجمن
❈۵❈
خورش کم کنند آنچه آید به کار
زبیخ گیا باشد ومیوه دار
به ماهی بسازند روزی خورش
روانشان به دانش کند پرورش
❈۶❈
زنا آمده کار و نگذشته هم
زچیزی که خواهد بدن بیش و کم
زهرچه بپرسی دهند آگهی
زبانشان به پاسخ نبینی تهی
❈۷❈
چو بشنید مرد جوان این سخن
پسند آمدش گفت مرد کهن
بدو گفت ما را بباید شدن
به نزدیک ایشان زمانی بدن
❈۸❈
بپرسیم گفتار و هم بشنویم
درآن مرز،یک چند هم بغنویم
مگر بهره یابیم از پندشان
نیوشیم گفتار دلبندشان
❈۹❈
چو ملاح گفت و سپهبد شنود
روان کرد کشتی بدان مرز زود
چو تنگ اندرآمد به هامون سپاه
برهمن خبر یافت آمد به راه
❈۱۰❈
به ساحل چوآمد یل پهلوان
ابا هرکه بودند پیر جوان
برهمن همه پیشباز آمدند
پذیره به رسم نماز آمدند
❈۱۱❈
ستایش نمودند و پوزش بسی
برآن چهره دلفروزش بسی
بگفتند کای گرد خورشید چهر
جهانگیر و گردنکش و پر زمهر
❈۱۲❈
زیزدانت باد آفرین و درود
زنیکویی مهتری تار و پود
همین بوم و بر برتو فرخنده باد
همه دشمنان پیش تو بنده باد
❈۱۳❈
خنک این جزیره به فرتو شیر
برهمن نگردد زروی تو سیر
که خشنود گردد زما مرد گرد
که چنگ یلان دارد و دستبرد
❈۱۴❈
زدرویشی خویش یک سو شویم
زراه تکلف بی آهو شویم
اگر سوی ما شب گذاری رواست
که داننده راز هرکس خداست
❈۱۵❈
پذیرفت ازیشان سپهبد،سپاس
چنین گفت با مرد یزدان شناس
به یزدان سپاس ای خردمند مرد
کزآن پس که دیدم بسی رنج و درد
❈۱۶❈
مرا بخت فرخ بدین داد دست
که دیدم رخ مرد یزدان پرست
سپاس شما بر من این مایه بس
نباید که باشد زما رنجه کس
❈۱۷❈
از آن پس بفرمود پرده سرای
کشیدند بر دشت فرخنده جای
سپهبد بر او به زانو نشست
گشاده دل و دست کرده به بست
❈۱۸❈
بیامد برهمن نشست او برش
گیا بسته بر خویش و چشم و سرش
کامنت ها