سرایندهٔ فرامرزنامه:دگر گفت کای مرد پاکیزه رای مرا سون دانش یکی ره نمای
❈۱❈
دگر گفت کای مرد پاکیزه رای
مرا سون دانش یکی ره نمای
به گیتی چه نیکوست نزد خرد
که دانا بدان جان همی پرورد
❈۲❈
همان بد به گیتی چه چیز است نیز
کجا با خرد باشد اندر ستیز
برهمن بدو گفت کای هوشیار
چو پاسخ بیابی زمن گوش دار
❈۳❈
نکویی،پرستیدن دادگر
جز او را مدان پادشاهی دگر
ازو دان شب وروز و رخشنده ماه
بزرگی و فیروزی و دستگاه
❈۴❈
چنان دان که بی امر یزدان پاک
نه آب و نه آتش نه باد ونه خاک
به سوزندگی وبه سازندگی
بدو بر بکردند یکبارگی
❈۵❈
ندارند با کام خود دسترس
به فرمان اویند جاوید و بس
چه او را بخوانی بدان سان که اوست
تو را از پرسیدنش بس نکوست
❈۶❈
پرسیدن او بگویم تو را
روان از بدی ها بشویم تو را
زیزدان بیندیش و روز شمار
زپادافره دوزخش بیم دار
❈۷❈
زکاری که خوشنودی ایزد است
از آن رخ متاب ای که آنت بهست
نگهدار دین باش و جویای دین
زدیندار بر دل مدار هیچ کین
❈۸❈
چو بر کام باشد تو را دسترس
میازار از آن پس دل هیچ کس
ابا نیکمردان،سخن نرم گوی
به گفتن،ره شرم و آزرم جوی
❈۹❈
به دل،نیکویی دار و زفتی مکن
ابا دیو وارونه جفتی مکن
که زفتی زداد خداوند نیست
جهاندار از این کار خرسند نیست
❈۱۰❈
هرآنگه که نیکی کنی با کسی
مکن یاد از کار نیکی بسی
که از گفتنت دل شکسته شود
در نیکویی بر تو بسته شود
❈۱۱❈
زبان را زگفتار بد بند کن
دل ودیده سوی خردمند کن
زگفتار نیکو گریزان مشو
به ناکامی اندر غریوان مشو
❈۱۲❈
چو کارتو ناید به کام تو راست
برآن رو که فرمان و امر خداست
کجا آفریننده گرم و سرد
جهان را نه برآرزوی تو کرد
❈۱۳❈
زنیکو هر آنچت جهاندار داد
همی باش خشنود و خرسند وشاد
زخرسندی،ایزدت بیشی دهد
دلت را چو باشکر خویشی دهد
❈۱۴❈
وزو دار پیوسته شکر وسپاس
همیشه همی باش اندر هراس
همان چون رسیدی زیزدان به کام
برآمد تو را گنج و خوبی ونام
❈۱۵❈
ببخش و بخور دیگرت خود دهد
یکی را جهان آفرین صد دهد
به دل،مهربان و به کف،راد باش
زغم خوردن گیتی آزاد باش
❈۱۶❈
به بی کامی کس مشو شادمان
که نزدیک تو راه دارد همان
زبدها بیندیش و مپسند بد
که گردی پشیمان تو نزد خرد
❈۱۷❈
دروغ از بنه هیچ گونه مگوی
که تیره شود در جهان آبروی
به هرکار در راستی پیشه کن
مگردان زبان را به کج در سخن
❈۱۸❈
ز رشک و حسد جاودان دور باش
به آزادی از دهر کن نام فاش
حسد چیره رشک آورد دل گسل
بود نزد نیکان همیشه خجل
❈۱۹❈
زدور حسد مرد پرهیز جوی
سخن نزد او از بنه خود مگوی
دلت را به گفتار بد گوش دار
ولیکن به کردار خود هوش دار
❈۲۰❈
به جای تو آن کس که جوید بدی
تو با او مکن بد اگر بخردی
گرت دست باشد نکویی نمای
که نیکی برآید به نزد خدای
❈۲۱❈
گراو بدکند پس توهم بدکنی
بر نیک مردی به چاه افکنی
چو نزد تواز نیک و بد فرق نیست
بدان رای و دانش بباید گریست
❈۲۲❈
کم آزاری از هرچه جویی بهست
کم آزار بر مهتران هم مهست
به هنگام خشم ار ببخشی گناه
پسندیده تر زان مدان هیچ راه
❈۲۳❈
ازین گونه چندان که گویم سخن
زگفتار،یک شمه ناید به بن
زپیر جهان دیده می نوش پند
دل اندر فریب زمانه مبند
❈۲۴❈
که گیتی نماند به کس جاودان
همان به که رادی بود در میان
چو گفت برهمن به پایان رسید
دل پهلوان از خرد بردمید
❈۲۵❈
بسی آفرین کرد بر برهمن
ستایش نمودش در آن انجمن
که یزدان زداننده خوشنود باد
همه مزد او نیکویی ها دهاد
❈۲۶❈
بیاسود جانم زگفتار تو
دلم گشت تازه به دیدارتو
فراوان زیاقوت و در و گهر
هم ا زجامه و اسب وهم سیم وزر
❈۲۷❈
سپهبد به گنجور گفتا بیار
بدان تا ببخشد به آموزگار
چو آورد دانا نپذرفت ازوی
بدو گفت کای مهتر رزمجوی
❈۲۸❈
برهمن به این ها ندارد نیاز
به دینار و گوهر نیاید فراز
اگرمن بدین آرزو دارمی
جهان را به گوهر بانبارمی
❈۲۹❈
همه کوهساران ما این بود
مرا دل زدینار،پرکین بود
خرد گر به دینار بسته شود
دل از کام و امید خسته شود
❈۳۰❈
زیزدان بدین بازماند دلم
پس آنگاه دل را زتن بگسلم
ازآن پس برآمد به جای نشست
ابا او سپهدار،دستش به دست
❈۳۱❈
به دریا کنار وبه هامون و کوه
بسی گشت تا شد زگشتن ستوه
یکایک نمودش همه دشت ودر
پر از لعل و یاقوت و در و گهر
❈۳۲❈
شگفت آمدش پهلوان کان بدید
پر اندیشه لب را به دندان گزید
از آنجا بیامد سوی بارگاه
سخن گفت با موبدان و سپاه
❈۳۳❈
چو بنشست در بارگه نامور
برهمن بیاورد با خویش بر
سپهدار برتختش بنشاختش
زخوبی بسی آفرین ساختش
کامنت ها