سرایندهٔ فرامرزنامه:بپرسید دیگر زیزدان پرست که ای مرد با دانش نیک دست
❈۱❈
بپرسید دیگر زیزدان پرست
که ای مرد با دانش نیک دست
چه چیز است دیگر به هر کار او
خرد رنجه گردد روان تیره رو
❈۲❈
بدو گفت کز کار و کردار دیو
روان،تیره گردد خرد پرغریو
کدامست گفتش که دیو پلید
ازو رنج وسختی بباید کشید
❈۳❈
چنین داد پاسخ که ده دیو زشت
که شان دوزخ آمد نهاد و سرشت
از ایشان نخست آزمندی بود
که هر گز زبیشی همی نغنود
❈۴❈
که هرچش دهی بیشتر بایدش
دمی سیری از خواسته نایدش
همه روزه باشد پر از درد وکین
گهی نزد آن و گهی نزد این
❈۵❈
نه آرامش روز ونه خواب شب
زبهر درم،سال ومه در طلب
نه از گنج خود هیچ آسایشی
نه کس را بدو نیز آرامشی
❈۶❈
نبیند درین گیتی از رنج،بر
به نادانی آرد زمانه به سر
دوم دیو دژخیم باشد نیاز
که بر چیز مردم فراز آورد
❈۷❈
نه بخشایش آرد نه رحم آورد
اگر خود برادر بود ننگرد
روا دارد از بهر یک دانگ سیم
سری را بریدن به بی ترس و بیم
❈۸❈
سیم دیو خشمست با دار وبرد
که او مرد،بی نام وبدکام کرد
چو او اسب در زیر زین آورد
تو گویی که با چرخ،کین آورد
❈۹❈
نه آرام داند نه هوش و درنگ
شتاب آورد کینه کش چون پلنگ
نه نیکی شناسد نه پیدا کند
چوآتش زباد دمان نغنود
❈۱۰❈
هرآن چیز کایدش در پیش دست
به هم بر زند همچو دیوانه مست
پس از کرده خود پشیمان شود
نکوهش کنندش غریوان شود
❈۱۱❈
چهارم بود دیو دژخیم کین
که آواز آرد نهان در زمین
برآن دارد او سال ومه مرد را
که در دل کند با غم و درد را
❈۱۲❈
که تا زنده باشد زغم،تنگدل
نداند کسی راز آن سنگدل
گه این را به بدنام رسواکند
گه آن را به زشتی تمنا کند
❈۱۳❈
نه با مردمش یک زمان مردمی
نه از کار خویشش دمی خرمی
بداندیش و بیکار و بدخو بود
بدان شور وآن کین نه نیکو بود
❈۱۴❈
دگر پنجمین اهریمن ناشناس
بتر زین همه خویش کامی شناس
که نیکی نداند چو پندش دهی
چو دیوانه باشد که بندش نهی
❈۱۵❈
کند بد گمانش که نیکو بود
چه نیکی کند هرکه بدخو بود
نداند بد ونیک و نه گرم وسرد
نه زشتی و خوبی نه درمان ودرد
❈۱۶❈
از آن خویش کامی،سرانجام کار
به کام عدو باشدش روزگار
ششم دیو را رشک دان ای پسر
که پیوسته پر درد دارد جگر
❈۱۷❈
به هر چیز کو را درافتاد چشم
درآرد همی در درون کین و خشم
به دل گوید آن چیز کان مرد راست
چرا من ندارم ورا ناسزاست
❈۱۸❈
شب وروز از این گونه باشد به جنگ
جهان بردل خویشتن کرده تنگ
سرانجام از این آشکار ونهان
نبیند زخود کمتر اندر جهان
❈۱۹❈
زداد خداوند،خشنود نیست
کسی کو حسد جست بر سودنیست
بود دیو بدنام هفتم دروغ
به نزد خرد نبود او را فروغ
❈۲۰❈
به گفتار،چربی نماید نخست
بدان سان که گویی مگر خویش توست
کند لابه و پویه و ریو و رنگ
که تا کام خویش از تو آرد به چنگ
❈۲۱❈
تو را یک زمان شاد دارد به دل
تو آگه نه از کار آن دل گسل
چو کام خود از تو برآرد تمام
از آن پس نگوید تو را هیچ نام
❈۲۲❈
دگر دیو هشتم سخن چینی است
کجا آن همه رای بددینی است
سخن چین بدگو مباد از بنه
که آن بدرگ وبد دل یک تنه
❈۲۳❈
به گفتار خود تیره باشد چنان
که گوید چو من نیست اندر زمان
از آنجا حدیثی به آنجا برد
چوگوید همان بشنود بگذرد
❈۲۴❈
خرابی پدید آید از کار او
پریشان کند خلق از گفتگو
ورا زین سخن هیچ مقصودنه
بجز رنج ازو هیچ موجود نه
❈۲۵❈
نهم دیو دژخیم دان کاهلی
مکن کاهلی گر تو خود جاهلی
کجا کاهلی اصل بی کامی است
درو رنج و خواری بدنامی است
❈۲۶❈
زکاهل چه آید بجز خورد وخواب
تنش خاکسار و دل اندر شتاب
همیشه زامید خود نا امید
دلش تیره و دیدگانش سفید
❈۲۷❈
فتاده چو خاک از بر راه خوار
چو بی دست و پا مردم سوگوار
دهم دیو را ناسپاسی بود
که آن از ره ناشناسی بود
❈۲۸❈
نباشد ورا هیچ اندر جهان
به جستن بود آشکار و نهان
زناگه فراز آیدش خواسته
شود کارش از هیچ آراسته
❈۲۹❈
فرامش کند آفریننده را
کند کور،چشمان بیننده را
زدینار اندر دل آرد هراس
به یزدان شود ناگهان ناسپاس
❈۳۰❈
بماند همه ساله در تیرگی
روان در پریشان و هم خیرگی
بدان سر نیارد زدانش برد
زیزدان همانا پریشان شود
کامنت ها