سرایندهٔ فرامرزنامه:سپهبد چو بشنید گفتار او به دل خرم از کار و دیدار او
❈۱❈
سپهبد چو بشنید گفتار او
به دل خرم از کار و دیدار او
دگر گفت کای پیر دانش پژوه
چه چیز است نیکو میان گروه
❈۲❈
کزو دل بود تازه و شادمان
پسندیده نزد خدا باشد آن
چنین گفت کان شش فرشته بود
که از نور یزدان سرشته بود
❈۳❈
نخستین ازو داد و انصاف دان
که باشد خردمند از او شادمان
کلید در کام،دادست و بس
به بیداد هرگز مزن یک نفس
❈۴❈
زخود دادن بهره نیک وبد
به از هرچه گویی به نزد خرد
اگر داده باشی ای نامجوی
شوی بر همه آرزو کامجوی
❈۵❈
ره رستگاری زدیو پلید
زکردار خوبی بیامد پدید
دوم ای هنرور دگر شرم دان
در خوبی وراه و آزرم دان
❈۶❈
کجا شرم،بخشایش ایزدیست
زبی شرم و آرزم باید گریست
چو با شرم باشی و آهستگی
به آهستگی نیز شایستگی
❈۷❈
تو را نزد دانا بود آبروی
بود پیش تو هرکسی راهجوی
ره پاک یزدان بود پیش تو
فروزنده دارد دل و کیش تو
❈۸❈
سیم نیکخویی به از هرچه هست
که خوشخو بود بی گمان حق پرست
بود سال و مه خرم و تازه روی
دگر مردمان خوش به دیدار اوی
❈۹❈
به جان،هرکسی دوستدارش بود
به هر نیک و بد غمگسارش بود
زهر کام دستش نماند تهی
به دوزخ نهد روزگار بهی
❈۱۰❈
نکو خواه مردم بود روز وشب
به گفتار نیکو گشاده دو لب
نداند غم و رنج و اندوه ودرد
نه تیمار و اندیشه نه راه سرد
❈۱۱❈
چهارم تو نیکی و رادی شناس
که رادی به یزدان بود باسپاس
زرادی فزونی و هم مهتریست
همه خوبی و نیکی و بهتریست
❈۱۲❈
همه روزه خرم زکردار خود
پسندیده مردم پر خرد
جوان خردمند برتر منش
به گیتی زکس نشنود سرزنش
❈۱۳❈
به هردو سرا خرم و نیک نام
زیزدان بیابد همه ناز و کام
به پنجم هنر،بردباری نکوست
چه با خویش وبیگانه دشمن چه دوست
❈۱۴❈
کجا بردباری سر مردمیست
به نابرد باران بباید گریست
تو را در دل هرکسی جا کند
بر دوستانت دل آرا کند
❈۱۵❈
خردمند پیروز با سنگ وهنگ
به نیک و بد خود شتاب ودرنگ
به هوش وبه اندیشه سنگ و رای
درآرد زمین و زمان زیر پای
❈۱۶❈
هرآن آرزو کاندر آرد به دل
زامید هرگز نگردد خجل
ششم بهتر از پارسایی بدان
کزو نیکنامی بود جاودان
❈۱۷❈
زبان و دل و دست و چشم از خرد
شناسا بگردد به کردار بد
نگوید بد و نیز بد نشنود
همیشه به گفتار بد نگرود
❈۱۸❈
بدو نیک گیتی برش با خطر
نه دینار جوید نه در وگهر
همه روزه ترسان به گفتار زشت
به امید کز حق بیابد بهشت
❈۱۹❈
به امید آمرزش کردگار
هراسان گذارد همه روزگار
همین است ای نامور پهلوان
که گفتم به نزد تو روشن روان
❈۲۰❈
چو گفتار داننده آمد به بن
به پایان رسانید ز هر در سخن
فرامرز گفتا که شادان زئی
همیشه ابا نیکی و فرهی
❈۲۱❈
برهمن از آن پس به پدرود کرد
فرامرز را گفت او سود کرد
کامنت ها