سرایندهٔ فرامرزنامه:چو چندی ببود اندر آن جایگاه روان کرد بر راه دریا سپاه
❈۱❈
چو چندی ببود اندر آن جایگاه
روان کرد بر راه دریا سپاه
به کشتی روان شد یل نامور
ابا نیک مردان زرین کمر
❈۲❈
همی رفت چون باد بر روی آب
چو آتش سوی خاک،دل پر شتاب
شبانگه یکی کوه پیش آمدش
که بالا ز ده میل بیش آمدش
❈۳❈
چو از تیره شب،روز،تاریک شد
سپهبد بدان کوه نزدیک شد
برافروخت سراز میان گروه
نگه کرد ناگاه بر روی کوه
❈۴❈
یکی همچو خورشید چیزی بدید
که مانند آن چیز هرگز ندید
فروزنده ماننده آفتاب
بفرمود تا کشتی اندر شتاب
❈۵❈
بدان جایگه راند ملاح پیر
بپرسید ازو مهتر شیرگیر
چه چیزست گفت اندرین تیره شب
به گفتار،ملاح بگشاد لب
❈۶❈
بدو داد پاسخ که مرغیست این
نباشد به گیتی شگفتی چنین
درازی و پهناش باشد دو میل
گریزان ز چنگال او شیر و پیل
❈۷❈
چو پرواز گیرد سوی آسمان
شود آسمان از دو پرش نهان
بلرزد ازآسیب پرشت سپهر
همان چشم او هست تابان چومهر
❈۸❈
زبیمش بدین کشور و بوم ودشت
کس از مرغ و آهو نیاورد گذشت
نه مردم نه ببرونه پیل دلیر
نه نراژدها و نه غرنده شیر
❈۹❈
نه پرنده مرغ و نه دیو و پری
سزدگر بزودی از او بگذری
از این هر چه آید برش بی گمان
به بالا در آید چو کوهی دمان
❈۱۰❈
زروی زمین تیز بربایدش
به چنگال،کوهی چو کاه آیدش
زپستی سوی تیره ابرش برد
هم اندر هوایش به هم بردرد
❈۱۱❈
سپهبد ببودآن شب آن جایگاه
چو بنمود خورشید رخشان کلاه
به پرواز بر رفت مرغ گران
زپهنای پرش سیه شد جهان
❈۱۲❈
زبالا سوی کشتی آهنگ کرد
که برباید از روی دریا چو گرد
فرامرز چون مرغ زان گونه دید
برآشفت و یک نعره ای برکشید
❈۱۳❈
کمان را به زه کرد گرد دلیر
چومرغ از هوا اندر آمد به زیر
خدنگ سیه پر جوشن گذار
کجا کوه ازو خواستی زینهار
❈۱۴❈
نهاد ا زبر چرخ و بر زد گره
دهان خدنگش برآمد به زه
چو چپ راست شد راست آورد خم
شد ابروی چرخ ا زنهیبش دژم
❈۱۵❈
چو با دوش،تنگ اندرآورد شست
چو ماهی خدنگش ز شستش بجست
بزد بر پر مرغ،تیر خدنگ
جهان کرد برمرغ پرنده تنگ
❈۱۶❈
از او نیز بگذشت و پرواز کرد
تن مرغ،بی توش و بد ساز کرد
زبالا نگون گشت و آمد به زیر
بلرزید دریا و کوه از نفیر
❈۱۷❈
بیفتاد مانند کوه سیاه
زدیدار او خیره گشته سپاه
زکشتی بیامد یل چیره دست
به دست اندرش تیغ،چون پیل مست
❈۱۸❈
زدش تیغ بر بال تا پاره شد
چنان سهمگین مرغ،بیچاره شد
زمنقار و پرواز و چنگال او
هم از استخوان و بر و بال او
❈۱۹❈
فراوان گزین کرد و با خود ببرد
به گنجور بسپرد چون برشمرد
هم از استخوان ها یکی تخت ساخت
زگردون گردان سرش برفراخت
❈۲۰❈
مر آن تخت را پایه ها از بلور
برو بر نگاریده شیر و ستور
همان پیکر مرغ و ماهی برآن
زبیرون نگاریده اندر میان
❈۲۱❈
زبالا نگارید شکل سپهر
همان پیکر ماه و ناهید و مهر
چو بهرام و مریخ و کیوان پیر
پدید آورید اندرو ناگزیر
❈۲۲❈
نگارید مرتاج شاه زمین
جهاندار کیخسرو پاک دین
همان بزم و رزم و همان تاج و تخت
نشسته برو خسرو نیک بخت
❈۲۳❈
بر تخت او رستم زال وسام
ابا پهلوانان ایران تمام
بدان سان نگارید آن پیش بین
کزو خیره گشتی بت آرای چین
❈۲۴❈
همه میخ و چوبش بد از سیم ناب
نشانده درو در ولعل خوشاب
زیاقوت و فیروزه و سیم وزر
صدوبیست خروار بر باربر
❈۲۵❈
زاسبان و پیلان و برگستوان
همان نیزه و تیغ از هندوان
ابا باج هندوستان سر به سر
فرستاد نزد شه نامور
❈۲۶❈
چو بردند نزدیکی شهریار
چنان گنج با تخت گوهر نگار
بدان تخت پرمایه شاه زمین
بسی خرمی کرد و خواند آفرین
❈۲۷❈
فراوان ستودش گو پیلتن
فرامرز یل نیز در انجمن
بیاراست آن تخت را شهریار
همان گنج و دیبای گوهرنگار
❈۲۸❈
زهر گونه زربفت شاهنشهی
بیفزود با داد و با فرهی
درو چار منظر پدیدار کرد
به تدبیر واز رای هشیار کرد
❈۲۹❈
که دروی دی وتیر ومهر وبهار
چو بنشستی آن خسرو نامدار
به دی مه بدی همچو فصل ربیع
پراز شکل خوب و ز رنگ بدیع
❈۳۰❈
بدی مهر و ماه از خوشی چون بهشت
که فصل ربیع اندرو لاله کشت
بهاران،خود از خرمی بد چنان
که بردی ازو رشک،خرم جنان
❈۳۱❈
همان گردش اختران اندرو
پدید آورید آن شه نیک خو
به هرکار،شه را که رای آمدی
به نیک وبد از وی به جای آمدی
❈۳۲❈
شه پرمنش خسرو نیکنام
مرآن تخت را طاق دس کرد نام
شهان دلاور که بر تخت زر
به ایران زمین از پی یکدگر
❈۳۳❈
نشستند به فر شاهنشهی
برآن تخت زیبای با فرهی
به اندازه خویشتن هرکسی
فزودی برآن نیکویی ها بسی
کامنت ها