سرایندهٔ فرامرزنامه:از آن پس فرامرز روشن روان چو پرداخت از مرغ،آمد دوان
❈۱❈
از آن پس فرامرز روشن روان
چو پرداخت از مرغ،آمد دوان
شب وروز کشتی همی راندند
جهان آفرین را همی خواندند
❈۲❈
چو یک ماه راندند در روز وشب
جزیری بدیدند زیبا عجب
پرازآب و پر سبزه و پردرخت
نشستنگه مردم نیک بخت
❈۳❈
درو بیکران مرغ و نخجیر و دد
فرامرز گردنکش پرخرد
زدریا برآمد سوی بیشه رفت
ابا مهتران روی بنهاد تفت
❈۴❈
بفرمود تا از لب جویبار
بباشند با رامش و میگسار
ابا بربط و باده خوشگوار
نشستند خرم در آن مرغزار
❈۵❈
به ناگه خروشی برآمد زدشت
بدان سان که از چرخ اخضر گذشت
دد ودام یکسر گریزان شدند
سپه جمله از بیم لرزان شدند
❈۶❈
سپهبد بفرمود تا چند مرد
بسازند واز ره برآرند گرد
ببینند کان سهمگین نعره چیست
درآن بیشه آواز زان گونه چیست
❈۷❈
برفتند ودیدند و بازآمدند
به نزد سپهبد فرازآمدند
بگفتند کای مهتر شیردل
دل از رامش و خرمی برگسل
❈۸❈
که آمد یکی خیره سراژدها
کزو شیر جنگی نیابد رها
همی سوی بیشه گراید زکوه
شدست این جزیره زبانگش ستوه
❈۹❈
گریزان شدستند از او دیو ودد
ازو بی گمان بر سپه بد رسد
فرامرز مست از می زابلی
نهاده برش دشنه کابلی
❈۱۰❈
برش ریدکی ایستاده به پای
سرش پر نواهای تنبور ونای
کمانی به دست اندرش باسه تیر
سرافراز گردنکش و گردگیر
❈۱۱❈
همانگه برآمد به جای نشست
برآن تیغ برنده بنهاد دست
کمان بستد و تیرهای خدنگ
که آید به نزد دد تیزچنگ
❈۱۲❈
بدو نامداران درآویختند
همه شور و زاری برانگیختند
نه مرغست گفتند نراژدهاست
نه شیر است و نه پیل،کوه بلاست
❈۱۳❈
که بر زخمشان اندر آری به زیر
تواین را مپندار چون مرغ و شیر
گر از دور بر تو دمد تیزدم
سهی قامتت را درآرد به خم
❈۱۴❈
از این بوم بیرون بباید شدن
نشاید بر این بوم و بر دم زدن
به تندی به ایشان چنین گفت شیر
که ای مهربان مهتران دلیر
❈۱۵❈
مرا گر به چنگال نر اژدها
جهان کرد خواهد تنم را رها
به پرهیز کی بازگردد زمن
چو یزدان چنین راند اختر به من
❈۱۶❈
بگفت این و زان جا خروشان برفت
دل لشکر از بیم در بر بتفت
چو تنگ اندر آمد سوی اژدها
سیه مار تند اندر آمد زجای
❈۱۷❈
یکی کوه غلطان زکوه سیاه
دمش بر سرکوه و سر سوی راه
درازی او بود یک قد میل
شکم زرد و تن تیره مانند نیل
❈۱۸❈
ز دود دمش دشت و که تیره شد
جهان از تف وتاب او خیره شد
همی سوخت روی زمین را زتف
زدودش همه مرغزاران چو کف
❈۱۹❈
زیک میل پیل ژیان را به دم
همی درکشیدی شکستی زهم
فرامرز یک نعره زد با خروش
همی اژدها را بدرید گوش
❈۲۰❈
بیامد پس پشت نر اژدها
نهاد از بر چرخ،دام بلا
کشید و بینداخت تیر خدنگ
بزد بر قفای دد تیز چنگ
❈۲۱❈
برون شد زسوی دگر تیر اوی
زجا اندر آمد دد تندخوی
رمید از سپهدار خنگ نبرد
بپیچید ازو جنگی شیرمرد
❈۲۲❈
از آن پس برآورد تیر دگر
بزد بر ظفرگاه وشد کارگر
بغلطید در خاک،نعره زنان
به چنگال می کند کوه گران
❈۲۳❈
دگر باره پور گو پیل تن
یکی تیر انداخت بر شوم تن
بزد بر میان دو چشمش چنان
که تیرش گذرکرد زو شد روان
❈۲۴❈
بیفتاد بر جا و زو رفت هوش
تو گفتی نماندش به تن هیچ تو ش
یکی رود خون گشت از وی روان
وزآن پس فرامرز روشن روان
❈۲۵❈
سوی اژدها رفت با تیغ تیز
به خنجر برآورد ازو رستخیز
به نیروی تیغ،آن یل نیک بخت
تن اژدها کرد پس لخت لخت
❈۲۶❈
از آن جا جهان پهلوان سوی آب
روان شد به روشن روان با شتاب
سر و تن بشست و رخش بر زمین
نهاد و ثنا بر جهان آفرین
❈۲۷❈
همی خواند آن گرد روشن روان
که ای خالق وداور مهربان
سپاس از تو دارم که داور تویی
به رنج و به سختیم یاور تویی
❈۲۸❈
ایا برتر از جایگاه و نشان
تودادی مرا زور بر بدنشان
تو کردی از این اژدهای دمان
در فتح بر روی این ناتوان
❈۲۹❈
از آن پس بیامد سوی بزمگاه
خود و پهلوانان ایران سپاه
ببود اندر آن بوم خرم سه ماه
شب وروز با رود و نخجیر وگاه
❈۳۰❈
شگفتی در آنجا فراوان بدید
سپه را از آنجا فراتر کشید
همه کوه ویاقوت دید و بلور
از آن در دل هرکس افتاد شور
❈۳۱❈
فراوان زیاقوت و لعل و گهر
ببردند گردان زرین کمر
کامنت ها