سرایندهٔ فرامرزنامه:چو تاراج کردند آن بوم رست از آنجا ره ملک دیگر بجست
❈۱❈
چو تاراج کردند آن بوم رست
از آنجا ره ملک دیگر بجست
بپرداخت ازملک خاور زمین
ابا نامداران ایران زمین
❈۲❈
سوی قیروان رفت از آن جایگاه
بپیمود بر خشک شش ماه راه
چوآمد بدان مرز و کشور فرود
فرستاد بر شاه کشور درود
❈۳❈
زکارش یکایک بداد آگهی
نمودش همه روزگار بهی
که گر ایدر آیی زروی خرد
نیارد زمانه تو راپیش،بد
❈۴❈
پذیری همه باج ایران زمین
چو از مان نداری همی تاب کین
چوآگاه شد خسرو قیروان
که آمد سوی مرز او پهلوان
❈۵❈
زشادی برافروخت رخسار اوی
هم اندر زمان شد زایوان به کوی
بفرمود تا سرفرازان شهر
بزرگان که بودند با جاه و بهر
❈۶❈
پذیره شدند و کمر بر میان
ببستند بر رسم و راه کیان
برفتند تا زان دو هفته به راه
بر پهلوان گرد لشکر پناه
❈۷❈
ببسته ابرپیل،روییینه خم
زمین گشت پوشیده از نعل و سم
چو با پهلوان گشت دیدار شاه
فرودآمد و پیش بسپرد راه
❈۸❈
سپهبد فرود آمد از بارگی
همان سرفرازان به یکبارگی
گرفتش به بر پهلوان شادکام
ز رستم بپرسید واز زال سام
❈۹❈
زنزل و علف هرچه بودش به کار
زبهر سپهبد گو نام دار
بیاورد چندان شه قیروان
کزآن خیره شد چشم ایرانیان
❈۱۰❈
زگستردنی ها واز خوردنی
زپوشیدنی و از بردنی
جهان شد سراسر چو بازار چین
زبان یلان شد پر آفرین
❈۱۱❈
دو ماهش همی داشت بیرون شهر
همه شادی و خرمی بود بهر
گهی گوی و چوگان و گاهی شکار
گهی رود و بزم و می خوشگوار
❈۱۲❈
از آن پس یکی روز اختر بجست
که در شهر رفتن کی آید درست
به شهرش درآورد از آن جایگاه
سوی نامور تاج ودیهیم و گاه
❈۱۳❈
چوآمد به ایوان،شه نامدار
نشاندش بر تخت و کردش نثار
ازآن پس کمر بست چون بندگان
همان نامدار و پرستندگان
❈۱۴❈
پرستش نمودی شب وروز بیش
ابا هر که بیگانه بودندو خویش
زبس نیکویی ها که آن شاه کرد
رخ پهلوان شد از آزرم،زرد
❈۱۵❈
کزو هر زمان شرمساری ربود
ستایش مر او را بسی برفزود
بدین گونه یک سال بگذاشتند
همه شهر را باغ پنداشتند
❈۱۶❈
همانگه از این گونه آن مردمی
نیاورده در کار،مویی کمی
چه نیکوتر از دوستی با کسی
که او بهره دارد زدانش بسی
❈۱۷❈
سپهدار با خسرو نامدار
سخن کرد و پرسید یک روزگار
که ای شاه نیکو دل خوب خوی
مرا شرمساری درآمد به روی
❈۱۸❈
زبس نیکویی ها واز مردمی
که آن خیزد از گوهر آدمی
که با من نمودی در این روزگار
سپاست گذارم بر شهریار
❈۱۹❈
کنون چشم دارم که تو کام خویش
بگویی به من هر چه داری به پیش
بدان تا ببینم که در کار شاه
مرا دسترس هست با این سپاه
❈۲۰❈
به جان اندرین کار کوشش کنم
مگر کام خسرو پژوهش کنم
شه قیروان زود بر پای خاست
ستودش فراوان چنان چون سزاست
❈۲۱❈
بدو گفت کای شیر با فر ونام
به بخت تو هستم همی شادکام
همم پادشاهیست هم کام وبخت
همم کشور و مرز و هم تاج و تخت
❈۲۲❈
ولی آرزویی مرا در دلست
اگر چه به نزدیک ما مشکلست
چو از من کند پهلوان خواستار
بگویم هم اکنون بر نامدار
❈۲۳❈
یکی خوب دفتر چنین یافتم
چو بر خواندمش تیز بشتافتم
که از دانش آن دفتر باستان
درو یاد کرده بسی داستان
❈۲۴❈
مر این گرد گرشاسب آن را نوشت
که بودش زفرهنگ و دانش سرشت
که آن دم که ضحاک بیدادگر
فرستاد ما را بدین بوم و بر
❈۲۵❈
به شمشیر،این مرز را بستدیم
جهانی زخنجر به هم بر زدیم
که چون پانصد و یک هزاری زمن
گذر یابد ازتخم خویشان من
❈۲۶❈
بدان دم که این دفتر پهلوی
نوشتم سزد گر زمن بشنوی
چنین دیدم از گردش هور وماه
چو در اختر خویش کردم نگاه
❈۲۷❈
جوانی بیاید خردمند و گرد
سرافراز وبا نام و با دستبرد
نیندیشد از شیر و نراژدها
نترسد زسختی و روز بلا
❈۲۸❈
به مردی جهان زیر پای آورد
بسی نیکویی ها به جای آورد
نژاد وی ازماست پنجم پدر
چوآید بدین کشور و بوم وبر
❈۲۹❈
برآید ز دستش سه کار بزرگ
کزآن خیره گردد دلیر سترگ
به کشور،هویدا شود پنج دد
کز ایشان جهانی درافتد به بد
❈۳۰❈
دو شیر ودو گرگست ویک اژدها
که گیتی از ایشان شود پربلا
از این پنج پتیاره تیز چنگ
جهان بر بزرگان شود کارتنگ
❈۳۱❈
شود مرز خاور سراسر خراب
همان قیروان گردد از وی به تاب
چو ایدر رسد آن یل نامور
زگرزش شود ایمن آن بوم وبر
❈۳۲❈
به دست وی آید ددان را هلاک
نباشد مر او را به دل ترس وباک
به یک نیمه کوه از دست راست
نشانیست از ما به یک میل راست
❈۳۳❈
من از بهر پارنج پوران جوان
یکی گنج بنهاده ام زیرآن
چو این کار آید به دستش تمام
برآید زگردی و مردیش نام
❈۳۴❈
ورا باشد این گنج را پای مزد
که رخشنده بادا وی از اورمزد
همیدون در این دفتر پهلوان
یکی پیکر خوب و چهر جوان
❈۳۵❈
نگارید کرده که این چهر اوست
که از اژدر و شیر درنده پوست
چو اندیشه اندر دلم شد دراز
از آن نیکویی و سران سرفراز
❈۳۶❈
به چهر و به یال تو چون بنگرم
به روشن روان این گمان می برم
که آن گرد فرخنده اختر تویی
خداوند کوپال و پیکر تویی
❈۳۷❈
بدو داد پاسخ گو نامدار
که آن خوب دفتر به نزد من آر
بیاورد هرکس که دفتر بدید
بدان صورت خوب مهرش گزید
❈۳۸❈
تو گفتی فرامرز شیر اوژنست
که از بهر پیکار در جوشنست
از آن شاد شد گرد پهلونژاد
نیا را بسی آفرین کرد یاد
❈۳۹❈
پس از شاه پرسید راز بدان
کجا است آن جایگاه ددان
نشان مرا داد باید کنون
که گر پیل باشد بسازم زبون
❈۴۰❈
چنین گفت از ایشان یکی نامور
که گر نامور گرد پرخاشخر
از ایدر بتازد سه روزه به راه
یکی کوه بیند بلند وسیاه
❈۴۱❈
چو خورشید بر چرخ گردان شود
نخست از سرکوه،رخشان شود
جهان دیده گوید که این برزکوه
که هست از بلندیش گردون ستوه
❈۴۲❈
محیط است گرد جهان سر به سر
جزآب از برون نیست چیزی دگی
چو رفتی بدان دامن کوهسار
یکی خشک رود آیدت پیش کار
❈۴۳❈
که پهناش باشد سه فرسنگ بیش
درازیش از اندازه ناید به پیش
مقام بداندیش نراژدهاست
که گیتی سراسر ازو در بلاست
❈۴۴❈
یکی کوه بینی مر او را به تن
کشان موی سر بر زمین چون رسن
درازیش باشد فزون از دو میل
به دم درکشد شیر ودرنده پیل
❈۴۵❈
چو غاری دهانش پر از دود وتاب
هراسان ازو بر سپهر،آفتاب
سروهاش چون آبنوسی درخت
شود کوه خارا ازو لخت لخت
❈۴۶❈
دو چشمش به کردار دو چشمه خون
زکامش تف و دوزخ آید برون
تن تیره او همی چون سپر
زفولاد وآهن بسی سخت تر
❈۴۷❈
گر از جای جنبد چو کوهی به تن
زبانش برون آمده از دهن
نه اندر هوا مرغ یارد گذر
نه اندر زمین،شیر یا پیل نر
❈۴۸❈
چو خورشید بر چرخ، رخشان شود
زدود تف او هراسان شود
زمین از گرانیش لرزان شود
زتفش دل کوه، بریان شو
❈۴۹❈
براو چه دریا و چه کوه ودشت
به هرجای،آسان تواند گذشت
چو از جنبش او را دهد آگهی
جهان از دد و دام گردد تهی
❈۵۰❈
نماندست در دشت ما جانور
نه دام ودد و مرغ و نه گاو و خر
مر این ها که بینی به شهر اندرون
نیاریم از شهر رفتن برون
❈۵۱❈
به ما بر از این گونه رنج وبلاست
هرآن کس که بخشایش آرد رواست
وزآن روی دیگر به سه روزه راه
یکی بیشه همچون یکی جشنگاه
❈۵۲❈
به پیش آیدت شصت فرسنگ پیش
گروهی در او پاک و پاکیزه کیش
تو گویی بهشتیست با رنگ وبوی
زهرگونه نخجیر ومرغ اندر اوی
❈۵۳❈
پدید آمدست اندر آن بوم وبر
دو پتیاره زین اژدها سخت تر
ازین روی بیشه دو شیر ژیان
که هستند با همدگر همزبان
❈۵۴❈
دو کوهند هر دو خروشان چوابر
کزیشان بدرد دل پیل و ببر
وز آن روی دیگر دو گرگ سترگ
فزون هریکی از هیون بزرگ
❈۵۵❈
سراسر همان مرز ایشان خراب
چو هامون و کوه و چو دریای آب
از این جای،خود جای گفتار نیست
چه گویم که گفتن چو دیدار نیست
❈۵۶❈
زمینی بدان گونه با رنگ وبوی
از ایشان به ویرانی آورده روی
براین بوم و بر جای بخشایش است
که از نام مردی و بخشایش است
❈۵۷❈
همانا که فرمان یزدان پاک
برین است کان مرز با ترس وباک
به تیغ وبه گرز تو ایمن شود
به فر تو این تیره روشن شود
کامنت ها