سرایندهٔ فرامرزنامه:چو چندی ببودند و خوردند شاد گو نامور گرد فرخ نژاد
❈۱❈
چو چندی ببودند و خوردند شاد
گو نامور گرد فرخ نژاد
چنین گفت با نامداران کین
که ناید پسند جهان آفرین
❈۲❈
که ما سر به آسایش اندرنهیم
دل و جان به یکباره رامش دهیم
وگر مردمان در غم و رنج ودرد
بمانند با انده و باد سرد
❈۳❈
گرفتار و در پنجه گرگ و شیر
ندارد پسندیده مرد دلیر
بدان مرزباید شدن چندگاه
ببندیم بر شیر و بر گرگ راه
❈۴❈
کنم آن بر وبوم از ایشان تهی
ازآن پس نشستیم ابا فرهی
مهانش همه پاسخ آراستند
به نوعی بروآفرین خواستند
❈۵❈
که ای نامور گرد به روزگار
پناه تو دادار پروردگار
همه نیکویی باد فرجام تو
بگسترده گرد جهان نام تو
❈۶❈
بدان ره که داری بروکت هواست
تو برگیر کوپال،فرمان تو راست
تویی در جهان،پهلوان سر به سر
زتو گشت پیدا به گیتی هنر
❈۷❈
پناه کهانی و پشت مهان
فروزنده از توست تاج کیان
تو کردی تن اژدها زیرخاک
زگرز توگردد دل کوه،چاک
❈۸❈
زتیغ تو هامون چو دریا شود
درازی گیتی چو پهنا شود
بر تیر تو شیر و گرگ ژیان
چه سنجد چو تو بر زه آری کمان
❈۹❈
زبدها همه رستگان را تویی
که با مهر و بر زی و با فرهی
یکی نام کردی تو در قیروان
که تا هست گیتی نماند نهان
❈۱۰❈
همه مرز و کشور تو را بنده شد
همان جان بس کس زتو زنده شد
جهاندار بادا نگهدار تو
خرد باد در نیک وبد،یار تو
❈۱۱❈
زجان تو چشم بدان دور باد
همی دشمنت چشم ودل کور باد
ستایش چو کردند و شد اسپری
نشستند گردان به رامشگری
❈۱۲❈
سپهبد چو برزد به ماهی سنان
درخشان شد از وی سراسر جهان
نشست او بر مسند لاجورد
بگسترد برخاک،یاقوت زرد
❈۱۳❈
سپهبد فرامرز رزم آزمای
به زین کیانی برآورد پای
بفرمود تا لشکرش سربه سر
ببستند بر رزم شیران کمر
❈۱۴❈
بیامد سوی بیشه با لشکرش
سپاه و سپهبد به پیش اندرش
همی راند لشکر،یل سرفراز
گرازان وتازان ابا یوز وباز
❈۱۵❈
زگرد سپه آسمان شد کبود
همه کارشان بزم و نخجیر بود
بدین سان بپیمود سه روز راه
به بیشه چو تنگ اندرآمد سپاه
❈۱۶❈
برآن مرغزار از بر جویبار
بفرمود شیر اوژن نامدار
سراپرده مهتر نیک بخت
کشیدند پیش گل افشان درخت
❈۱۷❈
سوی بیشه آمد سپهدار شیر
تنی چند با او یلان دلیر
بدان مردمان آگهی رفت ازو
به بیشه سوی او نهادند روی
❈۱۸❈
بزرگان و گردان آن بوم وبر
برفتند نزدیک آن نامور
چو دیدند روی جهان پهلوان
خروشی برآمد زدرد از مهان
❈۱۹❈
بنالید هرکس زتیمار ودرد
همی هرکس از درد دل یاد کرد
از آن زشت پتیارگان شیر وگرگ
چنان پرزیان دشمنان سترگ
❈۲۰❈
بگفتند با سرفرازان دلیر
که ای پیل وش مهتر نره شیر
ببخشای بر ما که بیچاره ایم
گرفتار در چنگ پتیاره ایم
❈۲۱❈
درین کشور،ای مهتر رزم ساز
فراوان بزرگان گردن فراز
ببستند شمشیر کین بر کمر
بسی نامداران پرخاشخر
❈۲۲❈
برفتند کردند پس آزمون
سرانجام گشتند از ایشان زبون
به بیچارگی رزم بگذاشتند
به ناکام از آن روی برگاشتند
❈۲۳❈
همانا که دارنده دادگر
فکندست مهری بدین بوم وبر
که چون توگو شیر دل مهتری
دلاور سواری و کندآوری
❈۲۴❈
بدین کشور و مرز کردی گذار
بدان تا برآید زدست توکار
درین مرز چندان بدی دشت وکشت
که بودی زمینش چو باغ بهشت
❈۲۵❈
پر از آب وکاخ و پر از چارپای
همه باغ،پر سبزی و پرگیای
چه دشت و چه دریا چه هامون کنار
بهشتی بد این بیشه و مرغزار
❈۲۶❈
سراسر به چنگ ددان شد خراب
نبینیم روشن رخ آفتاب
تهی شد جهان یکسر از جانور
چه در زیر کوه و چه در دشت ودر
❈۲۷❈
کنون ای سرافراز دشمن فکن
سپهدار پورگو پیلتن
ببخشای بر جان بیچارگان
ببین بیگناهان و غمخوارگان
❈۲۸❈
که دارنده یزدان فیروزگر
به پاداش این نیکویی،سربه سر
تو را جاودان زندگانی دهاد
درآن زندگی،کامرانی دهاد
❈۲۹❈
کسی کش به نیکی بود دسترس
نباید که آن بازدارد زکس
به ویژه زتخم جهان پهلوان
سرافراز و با دستگاه وتوان
❈۳۰❈
که داند که نیکی بهست از همه
چه کهتر چه مهتر،شبان و رمه
که هر کس که او تخم نیکی بکاشت
ازیدر نشد تا برش برنداشت
❈۳۱❈
چنین گفت دانای نیکو سخن
که نیکی کن آنگه به دجله فکن
سپهبد بپیچید ازآن درد وغم
بدیشان که بودند ازغم،دژم
❈۳۲❈
به دلش اندر آمداز آن کار،درد
هم اندر زمان کرد ساز نبرد
بفرمود تا بادپای دلیر
کجا گاه آورد بودی چو شیر
❈۳۳❈
برو برنهادند زین پلنگ
همان برکشیدند از کینه تنگ
ببردند با جوشن و درع و خود
بپوشیدگرد نبردآموز
❈۳۴❈
ببردند با جوشن ودرع و خود
بپوشید گرد نبردآزمود
برافکند برگستوان بر سیاه
برآمد زجا گرد لشکر پناه
❈۳۵❈
ابا ترک و جوشن برآمد به زین
برآورد از خشم،چین برجبین
به دست اندرش گرزه گاوسر
میان بند کرده به زرین کمر
❈۳۶❈
بیامد سوی بیشه گرد دلیر
چو تنگ اندرآمد به کردار شیر
بغرید غریدن سهمناک
کزآواز او شد دل کوه،چاک
❈۳۷❈
چو شیران زبیشه گشادند گوش
از آن نعره دلشان برآمد به جوش
خروشان زبیشه برون آمدند
درو دشت و هامون به هم برزدند
❈۳۸❈
چو دیدند پیل ژیان را بر اسب
دمنده به کردار آذر گشسب
به کینه سوی او نهادند روی
سپهدار گردافکن و رزمجوی
❈۳۹❈
کمان بر زه آورد و تیر خدنگ
که چون آب بد پیش پیکانش سنگ
به چرخ اندرون راند برماده شیر
ازو شیر ماده شد از جنگ،سیر
❈۴۰❈
زسینه گذر کرد بر روی پشت
بیفتاد بر چارزخم درشت
دد تیزدندان چو دیدش که جفت
بدان زخم بر خاک تیره بخفت
❈۴۱❈
بیامد بر پهلوان سوار
یکی گرد برخاست از کارزار
کزآن گرد،روی زمین تیره شد
درو چشم شیر ژیان خیره شد
❈۴۲❈
چوآمد سوی پهلوان،نره شیر
همی خواست آرد چو آن را به زیر
جوان خردمند بیدار دل
کشید از میان خنجر جان گسل
❈۴۳❈
چو شیر اندرآمد بزد بر سرش
به یک زخم،دو نیمه شد پیکرش
چوافکنده شد آن دو شیرژیان
بیامد سوی چشمه مرد جوان
❈۴۴❈
گشاد از میان،آن کیانی کمر
برون کرد خفتان و جوشن زبر
زبهر نیایش سرو تن بشست
یکی جایگاه پرستش بجست
❈۴۵❈
بیامد بغلطید بر خاک،دیر
چنین گفت کای داور دستگیر
زهر بد تویی بندگان را پناه
تودادی مرا مردی و دستگاه
❈۴۶❈
توانایی و گردی و فرو زور
بدان کام از گردش ماه وهور
تو بخشیدی ار نه به خود،خوارتر
نبینم به گیتی همه سر به سر
❈۴۷❈
زداد تو یک ذره مهری شود
زفرت پشیزی سپهری شود
هم از خشم تو کوه،ریزان شود
زقهر تو ناهید،بی جان شود
❈۴۸❈
کمی وفزونی و نیک اختری
بلندی و پستی و کندآوری
غم و انده و رنج و تیمار درد
بهی و بزرگی به زن هم به مرد
❈۴۹❈
زداد تو هست از همه هر چه هست
بجز تو کسی را بدین نیست دست
بپوشید از آن پس سلاح نبرد
سوی لشکر خویشتن رای کرد
❈۵۰❈
دو چشم همه نامداران به راه
که کی بازگردد یل رزمخواه
به فیروزی از رزم شیران نر
به خنجر زتنشان جدا کرده سر
❈۵۱❈
چو دیدندش از دور کامد دمان
به شادی برآمد زگردان فغان
ستایش کنانش برفتند پیش
بدو آفرین بود از اندازه بیش
❈۵۲❈
فرودآمد از اسب،گرد دلیر
دو تن را بفرمود تا همچو شیر
بتازید در دشت آوردگاه
وزآن کوه پیکر ددان سیاه
❈۵۳❈
دو دندان که بد چون دو نیش گراز
کشید و ببارید زی شهر باز
برفتند و دیدند چون کوه کوه
دو پتیاره دیدند بس با شکوه
❈۵۴❈
بکندند دندان ها چون ستون
دراز و فزون تر ز زان هیون
ببردند هرکس که آن را بدید
برآن پهلوان،آفرین گسترید
❈۵۵❈
بزرگان مرزو سر قیروان
یکایک شگفتی نمودند از آن
همی گفت هرکس که این شیر مرد
سرکوه خارا درآرد به گرد
❈۵۶❈
ازاین شیر وش،چشم بد دور باد
بماناد جاوید و فیروز باد
جهان از چنین یل مبادا تهی
کزو تازه شد روزگار بهی
❈۵۷❈
پسر کز نژاد تهمتن بود
دلیر و یل و دشمن افکن بود
بدین داستان زد جوان دلیر
که از شیر ناید بجز نره شیر
❈۵۸❈
چوآید زآتش بجز تف و تاب
جهانی بسوزد چو گیرد شتاب
به تیزی،فرامرز چون آتش است
جهان گیر وتند و یل سرکش است
کامنت ها