سرایندهٔ فرامرزنامه:دگر روز چون خسرو آسمان برآمد زگردون سپیده دمان
❈۱❈
دگر روز چون خسرو آسمان
برآمد زگردون سپیده دمان
ز چرخ چهارم چو بنمود چهر
بیاراست گیتی سراسر به مهر
❈۲❈
سپهبد بیامد به تن بر زره
زپولاد بسته زره را گره
برآراسته دل به پیکار و جنگ
کمان بر زه و ترکشش پر خدنگ
❈۳❈
به زور جهان داور رهنمای
به اسپ سیاه اندر آورد پای
خروشان و جوشان سوی رزم گرگ
دمان زیر او بادپای سترگ
❈۴❈
چوآمد یکی برخروشید سخت
زبانگش فرو ریخت برگ درخت
چنین تا به نزدیک گرگان رسید
یکی مرغزاری خوشاینده دید
❈۵❈
چو گرگان شنیدند آواز اوی
زبیشه سوی او نهادند روی
چو گرگان که دیوان مازندران
خروشان زمین را به دندان کنان
❈۶❈
به نعره دل کوه بشکافتند
زنراژدها سرنه بر تافتند
به سرشان سرونی به مانند عاج
به تن،همچو یلان،همه رنگ ساج
❈۷❈
به رزم فرامرز نیو آمدند
خروشان به کردار دیو آمدند
چو نزد سپهبد رسیدند تنگ
جوان بر کمان راند تیر خدنگ
❈۸❈
یکی تیر پیکان زهرآبدار
به چرخ اندرون راند گرد سوار
بزد بر برو سینه گرگ نر
دد از زخم تیر اندر آمد به سر
❈۹❈
بیفتاد بر جایگه،جان بداد
خروشید جفتش درآمد چوباد
برانگیخت از رزمگه،تیره گرد
یکی بر فرامرز یل حمله کرد
❈۱۰❈
به پای تکاور درافتاد گرگ
سرون بر سرش همچو دار بزرگ
سیه را سرونی بزد بر زهار
شکم بردریدش به یک زخم خوار
❈۱۱❈
به خاک اندرآمد تکاور زدرد
جداشد زپشتش یل شیر مرد
بزد دست و کوپال را برکشید
چو گرگ اندرآمد دلش بردمید
❈۱۲❈
برآورد و زد بر سرش کرد پست
سرویال و گردنش درهم شکست
چو افکند گرگان،یل با شکوه
از آنجا بیامد دمان زی گروه
❈۱۳❈
پیاده سوی چشمه آمد به آب
به رخ،ارغوان و به دل کامیاب
بخورد آب وروی و سرو تن نشست
به اندیشه خوب ورای درست
❈۱۴❈
به پیش جهاندار،زاری نمود
نیایش سزاوار او برفزود
که ای برتر از جایگاه و مکان
تو بودی مرا یار براین ددان
❈۱۵❈
همی گفت از این سان شگفتی که دید
بدین گونه دد در جهان کس ندید
چواز آفرین جهان آفرین
بپرداخت،برگشت از دشت کین
❈۱۶❈
سوی لشکر خود بتازید تفت
گرازان و نخجیر جویان برفت
وزآن سو که بد لشکر نامدار
غمی گشته از پهلوان سوار
❈۱۷❈
همی گفته هرکس که شد دیرگاه
جهان پهلوان مهتر رزمخواه
زآوردگاه بازماند همی
نداند کسی تا چه باشد همی
❈۱۸❈
مبادا که چشم بد روزگار
رساند گزندی به آن نامدار
به چندان نبرده دم رستخیز
که پیش آمدش روزگار ستیز
❈۱۹❈
همه باره فیروز باز آمدی
جهان را به فرش نیاز آمدی
کنون چون که نامد به دشت نبرد
بتازیم واز ره برآریم گرد
❈۲۰❈
شویم وببینیم تا حال چیست
مبادا که برخود بباید گریست
برفتند گردان همه هم زمان
غریوان وپردردو زاری کنان
❈۲۱❈
چو یک میل تازان برفتندپیش
بدیدند آن گردپاکیزه کیش
پیاده به تن برسلاح گران
خوی از تن روان همچوآب روان
❈۲۲❈
خروشان برفتند بالای او
چودیدندبرخاک ره پای او
بزرگان بروآفرین خواندند
سراسر بدوگوهرافشاندند
❈۲۳❈
به گردان چنین گفت پس پهلوان
که شایدکه مردان روشن روان
گرایند زی دشت آوردگاه
کننداندران آن تندگرگان نگاه
❈۲۴❈
که هرگزبدین سان دوگرگ بزرگ
دلیران وپرخاشجوی سترگ
ندیدند و نشینده باشند نیز
که سر شد زمانشان به گاه ستیز
❈۲۵❈
برفتند گردان و دیدند زود
زگرگان برآورده از تیغ،دود
بدان زخم بازوی گرد دلیر
همی آفرین خواند برنا وپیر
❈۲۶❈
بکندند دندان هاشان ز بن
پراز آفرینشان سراسر سخن
به لشگر گه خویش رفتند باز
شده ایمن از رنجو سوز و گداز
❈۲۷❈
به کشور پراکنده شد داستان
میان بزرگان کشورستان
که از گرگ و از اژدها و زشیر
به تیغ جهانجوی گرد دلیر
❈۲۸❈
سراسر تهی گشت روی زمین
بزرگان هر مرز با آفرین
برفتند نزدیک او با نثار
ببردند هر چیز کامد به کار
❈۲۹❈
در آن مرز خرم،شه و پهلون
ابا نامداران و فرخ گوان
ببودند یک چند با نای ونوش
ز رامش همه مست و سرپرخروش
❈۳۰❈
گهی در شکار و نیستان بدند
گهی با حضور و میستان بدند
بدین گونه شش ماه دیگر گذشت
چه در جویبار و چه در کوه و دشت
❈۳۱❈
از آن پس فرامرز روشن روان
ابا شاه ولشکر،چه پیر و جوان
از آنجا سوی شهر بشتافتند
همه کام و امید دریافتند
کامنت ها