سرایندهٔ فرامرزنامه:چو یک هفته بنشست در پیشگاه سپهبد چنین گفت با پادشاه
❈۱❈
چو یک هفته بنشست در پیشگاه
سپهبد چنین گفت با پادشاه
کز آن گنج گرشسب گرد سوار
که دادی به من زان نشان چند بار
❈۲❈
کدامست بنمای اکنون به من
سزد گر ببیند این انجمن
برآمد شهنشه زجای نشست
ابا نامداران خسرو پرست
❈۳❈
فرامرز یل نیز و ایران سپاه
برفتند از شهر تا جایگاه
زیک نیمه شهر،میلی نمود
بدان سان که دفتر نشانی نمود
❈۴❈
زسنگ و زگچ بود میلی دراز
برآورده بالای او بیست یاز
فرامرز انداخت آن را زپای
پدید آمد آنجا یکی تیره جای
❈۵❈
طلسمی بدیدند در تیره چاه
درو کرد شیر دلاور نگاه
زفیروزه مردی به اسبی ز زر
به دست اندرون خنجر جان سپر
❈۶❈
نشسته برآن اسب زرین چنان
که گفتی به رزم اندر است این زمان
سپهبد فرامرز گرد دلیر
یکی را بفرمود رفتن به زیر
❈۷❈
بدان تا ببیند که در ژرف چاه
چه چیز است وآن را چگونست راه
چو مرد اندر آن جایگه پانهاد
بگردید خنجر به کردار باد
❈۸❈
به گردش زدش در زمان تیغ تیز
به ناگه برآورد ازو رستخیز
جهان پهلوان در شگفتی بماند
بسی زیر لب نام یزدان بخواند
❈۹❈
ز درد جوان شد دلش پر نژند
همه گرد بر گرد چه را بکند
بدید آن همه بند و نیرنگ چاه
شکستند و روشن بدیدند راه
❈۱۰❈
در آن جایگه شد یل پهلوان
تنی چند با او زنام آوران
یکی خوش سرا دید آراسته
زفیروزه و لعل پیراسته
❈۱۱❈
ز زراندرو دید بسیار خم
که در وی شدی مرد با اسب،گم
سرخم همه برگرفته ز زر
به زنجیر پا بسته بر یکدگر
❈۱۲❈
زیاقوت و فیروزه و گوهران
زلعل و زبرجد کران تا کران
بسی دید هر جایگه ریخته
به هر یک به دیگر برآمیخته
❈۱۳❈
یکی لوح یاقوت چون آفتاب
به نیکی و خوبی چویک قطره آب
برو بر نوشته یکی پند خوب
سخن های نیک و برومند خوب
❈۱۴❈
نوشته در آنجا چنان یافت شیر
که ای پرهنر پهلوان دلیر
جهانگیر پور سرافرازمن
پناه کیان و سر انجمن
❈۱۵❈
زما باد بر تو فراوان درود
همیشه تو را نیکویی تارو پود
چو ایدر رسیدی به روشن روان
زفرتو این کشور قیروان
❈۱۶❈
بهشتی بود باز با رنگ وبوی
زتیر توای شیر پرخاشجوی
زدوده شود تیرگی ها ازو
سوی خوبی آرد دگر باره روی
❈۱۷❈
به پارنج خویش این گرانمایه گنج
ستان آنکه بردی فراوان ز رنج
ولی پند من سر به سر یاد گیر
جهان را زکارش همه باد گیر
❈۱۸❈
که هر کس نماند جهان جاودان
مکن تیره بر خویشتن روز بخش
زبهر زمانه مکن دل دژم
به خوبی سرآور مخور هیچ غم
❈۱۹❈
که گر بس بکوشی و گردآوری
رها بایدت کرده هم بگذری
مرا نیز بود ای پسر نای ونوش
دل ومغز دانا وهم چشم و گوش
❈۲۰❈
بزرگی ونام و فزونی و بخت
جهان پهلوانی ابا تاج و تخت
به روی زمین بر نماند هیچ جای
که پیل من آنجای ننهاد پای
❈۲۱❈
به شمشیر و تیر وبه گرز گران
شکستم بسی لشکر بیکران
بسی شیر و پیل و بسی اژدها
سرانشان جدا کرده ام بارها
❈۲۲❈
به خنجر،دل کوه بشکافتم
زگیتی همه کام دل یافتم
هزارم فزون بود از عمر،بهر
گرفتم فراوان بسی مرز و شهر
❈۲۳❈
چو هنگام ضحاک تازی نژاد
چو گاه فریدون با دین وداد
مرا راست بد کار و آسوده روز
ازآن پس که گشتیم گیتی فروز
❈۲۴❈
چو گفتم که آرام خواهم گرفت
به آسودگی،جام خواهم گرفت
شبیخون سگالید ناگاه مرگ
گذر کرد پیکانش برخود و ترگ
❈۲۵❈
زتختم سوی تیره خاک آورید
سرم ناگه اندر مغاک آورید
شما را سپردیم دیگر جهان
زما یاد بادا میان مهان
❈۲۶❈
تویی مر مرا در جهان یادگار
که خشنود بادا زتو کردگار
چو دانستی ای نامور پهلوان
که گیتی نماند همی جاودان
❈۲۷❈
زبهر جهان،رنج برتن منه
دلت را به بدروز هرگز مده
پی درهم وگنج،خود را مسوز
که نبود امید از شبی تا به روز
❈۲۸❈
که ما از نهاده پشیمان شدیم
از این پس که در خاک،پنهان شدیم
به گیتی در آن کوش ای نامدار
که یزدان بود از تو خشنود وار
❈۲۹❈
سپهبد چو برخواند اندرزباب
به چهره روان کرد از چشم آب
برآورد از دل یکی باد سرد
روان کرد از دیدگان آب زرد
❈۳۰❈
فراوان زکار نیا یادکرد
از آن پس سر خم ها بازکرد
ببخشید از آن هر کسی را بسی
ازو شاد و خرم دل هر کسی
❈۳۱❈
درآن مرز یک سال و شش مه بماند
ازآن پس سپاه ودلیران براند
دو منزل شه قیروان و سران
برفتند همراه آن پهلوان
❈۳۲❈
بکردند بدرود با یکدگر
شه نامدار و یل نامور
کامنت ها