سرایندهٔ فرامرزنامه:ببندد دری کردگار جهان که بگشایدت صد در اندر نهان
❈۱❈
ببندد دری کردگار جهان
که بگشایدت صد در اندر نهان
زداد هرگز مشو نا امید
دل راست را سوی او ده نوید
❈۲❈
که فیروز بخت است وفیروز گر
نماند تو را روز سختی زبر
همانگه پدیدآمد از ناگهان
یکی پر خرد مرد بازارگان
❈۳❈
بیامد به پیش سپهدار گرد
به رخ پیش او مر زمین را سترد
نوازید و بنواختش نامدار
بدو گفت ای مرد پاکیزه کار
❈۴❈
تو چون اوفتادی بدین جایگاه
کجا یافتی اندرین مرز راه
همه سرگذشتت بگو پیش من
یکی تازه گردان دل ریش من
❈۵❈
چنین داد پاسخ بدو مرد باز
که ای شیروش گرد گردن فراز
چنان دان که بازارگانی بدم
یکی مایه ور کاروانی بدم
❈۶❈
زبهر فزونی و سود وزیان
برآراستم بر سوی زنگیان
زناگاه باد کج آمد پدید
همه مال مردم بشد ناپدید
❈۷❈
بیفتادم از ناگهان بی گزاف
به یک پاره تخته سوی کوه قاف
وزآن جای بر خشک رفتم بسی
برآن راه یارم نبودی کسی
❈۸❈
زمینی پر از سختی و رنج وآز
پر از هول وبی آب وراه دراز
به دریای مغرب شدم بی درنگ
رسیدم از آن پس به شهر فرنگ
❈۹❈
وزآن جا به کشتی نشستم دگر
به جان،راه جوی و به دل،چاره گر
چو چندی برفتیم بر روی آب
سربختمان اندرآمد به خواب
❈۱۰❈
به راهی برون رفت کشتی که کس
نبود اندر آن راه،فریاد رس
زناگاه،کشتی زباد بلا
بپیچید و شد در دم اژدها
❈۱۱❈
چنین گفت داننده پیر کهن
چواز بند بگشاد پای سخن
که اندر همه کارها شکر گوی
که از بد،بتر هست کاید به روی
❈۱۲❈
چوشد غرق کشتی زباد دمان
به یک تخته ماندم به دل با غمان
بدیدم به دریا درختی بلند
بزرگیش بگذشته از چون و چند
❈۱۳❈
درختی کزآن شاخ گفتی چهان
شدست از بر سایه او نهان
همی بر کشیده سر اندر سپهر
زشاخش خراشیده رخسار مهر
❈۱۴❈
چنین گفت دانادل برهمن
کزآن جا فروزد سهیل یمن
یکی رشته بالای او ده کمند
زابریشم خام کرده به بند
❈۱۵❈
همی داشتم با خودم بی گمان
که روزی به کار آیدم در جهان
چو تخته بیامد به زیر درخت
بینداختم رشته ناگه زبخت
❈۱۶❈
به شاخ اندر انداختم آن کمند
بپیچید و بر شاخ شد سخت بند
زدم اندرو دست بر سان باد
روان بر شدم از بر شاخ شاد
❈۱۷❈
چه خوش گفت داننده پیش بین
که اندر همه کار،یزدان گزین
برآن شاخ بودم نشسته سه روز
چهارم چو خورشید گیتی فروز
❈۱۸❈
برآمد جهان گشت روشن ازو
زمین گشت یکباره گلشن ازو
یکی مرغ دیدم چو کوه گران
که از هیبتش خیره گشتی روان
❈۱۹❈
جهانی دراز است پهنای او
سیه گشته گیتی ز پهنای او
برآمد نشست از برآن درخت
به شاخ اندرون کرد چنگال سخت
❈۲۰❈
نگه کردم از نامور پای او
فراخی بر و چنگ و پهنای او
چنان بد که گر سی و چل آدمی
برو بر نشستی نگشتی غمی
❈۲۱❈
من اندیشه کردم بسی اندر آن
که یابم رهایی از آنجا به جان
برفتم نشستمش بر پشت پای
درآمد دمان مرغ پران به جای
❈۲۲❈
به پرواز بر شد سوی تیره ابر
زپرش خروش آمدی چون هژبر
بدان گونه بر شد به چرخ برین
که چون بنگریدم به روی زمین
❈۲۳❈
زمین پیش چشمم یکی مهره بود
زمهره تو گفتی که کمتر نمود
ز پرواز او دیده ام خیره شد
زمین و زمان پیش من تیره شد
❈۲۴❈
زبالا به سوی زمین کرد سر
چو کشتی بیامد سوی رهگذر
بیامد روان تا بدین جایگاه
که می بینی ای گرد لشکر پناه
❈۲۵❈
هنوز از هوا تا به روی زمین
فزون مانده بودی ارش ای گزین
که من خویشتن را بینداختم
جز این چاره ای نیز نشناختم
❈۲۶❈
فتادم به تن خسته بر روی خاک
به خشنود دارنده یزدان پاک
تن مرده را زندگی باز داد
از آن خاک برخاستم همچو باد
❈۲۷❈
ستایش کنان راه را بر ساختم
دل از رنج رفته بپرداختم
رسیدم بدین شهر،بیچاره وار
بدین سان که بینی به بد روزگار
❈۲۸❈
دو سالست شاها فزون تر که من
گرفتار گشتم در این انجمن
چنین زار و بیچاره و سوگوار
پریشان و سر گشته و دل فکار
❈۲۹❈
نه راه و نه یار و نه کس رهنمون
دلم پر زدرد و جگر پر ز خون
مگر پاک یزدان فرمان روا
مرا داد خواهد ز سختی رها
❈۳۰❈
که همچون تو گردی ز کشتی به باد
به ناگه بدین مرز اندر فتاد
بدان تا من از روزگار بلا
به فرو به بخت تو گردم رها
❈۳۱❈
فرامرز یل مانند ازو در شگفت
از آن گفته او شگفتی گرفت
ازآن پس بدو گفت دلشاد وار
همه رنج بگذشته را باد دار
❈۳۲❈
فراوان سپاه من و سرکشان
که هستند هر یک به گیتی نشان
به دریا هم از موج واز باد تیز
زمن گم شدستند چون رستخیز
❈۳۳❈
پذیرفتم از پاک جان آفرین
که گر من به فر جهان آفرین
ببینم رخ پهلوانان خویش
ستوده گوان و جوانان خویش
❈۳۴❈
به بخت فروزنده فرخ شوم
جهانبان مگر یاوری بخشدم
از این ژرف دریا بیابم گذار
به من بازگردد همان روزگار
❈۳۵❈
نگهدارمت همچو یاران خویش
مگر کت رسانم به آرام خویش
چو بشنیدآن مرد بس آفرین
برو خواند و بنهاد سر بر زمین
❈۳۶❈
بدو گفت از آن پس یل پهلوان
که ای مرد دانای روشن روان
برو پیش آن مردمان وگروه
سخن گو کز اندیشه گشتم ستوه
❈۳۷❈
ازیشان سخن بازپرس اندکی
مگر چاره دانند زی مایکی
که ما جستجوی سپه چون کنیم
مگر کز دل اندیشه بیرون کنیم
❈۳۸❈
دوان آمد از پیش آن نامدار
بشد تا بر مردم آن دیار
بپرسید پس مرد بازارگان
از آن اسب چهران بی مایگان
❈۳۹❈
بیان کرد رازی که بود از نهفت
همه کارلشکر بدان ها بگفت
چنین پاسخ آورده شد زان گروه
کز ایدر به ده روز یک برزکوه
❈۴۰❈
به پیش آیدت کز بلندی ندید
بدان گونه کوهی نه کس هم شنید
برو بر یکی مرغ با رای وکام
جهان دیده،سیمرغ گوید به نام
❈۴۱❈
چنین کارها زوبرآید مگر
که او نیست گمراه را راهبر
شما را بر مرغ باید شدن
چنین داستان ها بر او زدن
❈۴۲❈
که او سخت دانا و زیرک دلست
همه دانشی نزد او حاصل است
چو بشنید ازیشان هم اندر زمان
بیامد بر پهلوان جهان
❈۴۳❈
سخن های ایشان بدو بازگفت
زکوه و ز سیمرغ و راز نهفت
سپهبد پراندیشه شد زین سخن
به یاد آمدش داستان کهن
❈۴۴❈
که گرد جهان پهلوان زال زر
ز سیمرغ بستد هم او چند پر
که روزی که از روزگار دژم
به پیش آیدش سختی و درد وغم
❈۴۵❈
به هنگام کوشش که با روزگار
همی گنج و لشکر نیاید به کار
یکی لخت از آن مو به آتش زند
مگر کز زمانه خلاصی دهد
❈۴۶❈
از آن پر سیمرغ،مر زال زر
دو پر داده بودی بدان نامور
که روزی که کاری بود سخت تر
به عود اندر آتش نه ودرنگر
❈۴۷❈
نگه کن که آن مرغ گیتی فروز
بیاید برت با دل مهرسوز
برآرد همی هرچه باشدت کام
کند توسن چرخ،نزد تو رام
کامنت ها