سرایندهٔ فرامرزنامه:بیاورد پس مهتر تیز ویر از آن پر و لختی به پیکان تیر
❈۱❈
بیاورد پس مهتر تیز ویر
از آن پر و لختی به پیکان تیر
برافروخت با عود آن را بسوخت
زناگاه روی هوا برفروخت
❈۲❈
چو دید از هوا آتش و تیره دود
بیامد به نزد فرامرز زود
نشست از بر خاک و پوزش گرفت
فرامرز و مانده اندر شگفت
❈۳❈
چو دیدش دژم روی و دل مستمند
بپرسید از او کای یل هوشمند
چه آمد به رویت زگیتی ستم
چه بودت کزین گونه گشتی دژم
❈۴❈
چه کار است اکنون به من بازگو
که از غم،تو را شادی آرم به رو
که من مهربانم به زال دلیر
همان رستم پیلتن نره شیر
❈۵❈
دگر هرکه از تخم ایشان بود
به نزدیک من همچو خویشان بود
فرامرز بر وی نیایش گرفت
فراوان مر او را ستایش گرفت
❈۶❈
همه کار لشکر بدو کرد یاد
هم از موج دریا واز تندباد
که از من پراکنده شد لشکرم
ازاین درد شاید که اندوه خورم
❈۷❈
بدو گفت سیمرغ از این باک نیست
کشد زهر،جایی که تریاک نیست
مدار از چنین کارها دل به رنج
روان شو به سوی جزیره مرنج
❈۸❈
که کام تو آنجا برآرم همه
سپه را به نزد تو آرم همه
میندیش ای پهلوان سپاه
که یک تن نگشته از ایشان تباه
❈۹❈
چو گفتار سیمرغ زان سان شنید
دلش چون کبوتر به بر برتپید
شناکرد با مرغ روشن روان
وزآنجا سپهبد یل پهلوان
❈۱۰❈
به آب اندر افکند کشتی ورفت
به سوی جزیره خرامید تفت
همی رفت با مرد بازارگان
زبالای او مرغ فرخ،روان
❈۱۱❈
چوآمد به سوی جزیره به رنج
ازو دور شد درد واندوه و رنج
برآمد زآب و سوی بیشه رفت
برآن مرز فرخنده پویید تفت
❈۱۲❈
یکی جای خرم تر از نوبهار
پر از لاله وگل،لب جویبار
درو کاخ و ایوان شاهنشهی
بیاراست با خوبی وفرهی
❈۱۳❈
یکی خوب کاخ از در پهلوان
برافراخته همچو خرم جنان
که آن کاخ و ایوان دستان بدی
همه جای مهتر پرستان بدی
❈۱۴❈
به هنگام مردی که دستان سام
بدش نزد سیمرغ،آرام وکام
درآن کاخ بد زال را پرورش
همه هر چه بایست بودی برش
❈۱۵❈
کجا مرغ فرخ بدش اوستاد
یکی خسروی بود با کام وداد
از آن کاخ،هرکو سخن راندی
همی کاخ زال زرش خواندی
❈۱۶❈
درآن کاخ شد گرد خورشید فر
ابا ماه رخ دلبر سیم بر
بخفت و بخورد و برآسود شاد
تو گفتی نبد در دلش رنج یاد
❈۱۷❈
از آن پش بشد مرغ فرمان روا
همی گشت پوینده اندر هوا
به هر بیشه و کوه و دریا رسید
پراکنده لشکر به هر سو بدید
❈۱۸❈
گروهی به هر گوشه افتاده خوار
همه تن پر از درد و دل سوگوار
پریشان و سرگشته و خسته دل
غریوان و از درد وغم،تیره دل
❈۱۹❈
بیامد بر پهلوان باز گفت
که لشکرت با درد و رنجست جفت
اگر چه نزارند و فریاد خواه
از ایشان نگشتست یک تن تباه
❈۲۰❈
فرامرز گفت ای خداوند فر
یکی چاره ای کن که تا درنگر
از ایدر بدان نامداران رسیم
بدان پرخرد نیک یاران رسیم
❈۲۱❈
بدو گفت سیمرغ،من کام تو
بجویم دهم دل به آرام تو
همانگه بیاورد سه پاره سنگ
چو خورشید تابنده از رنگ رنگ
❈۲۲❈
بدو داد و گفت ای گو رزمزن
تواین را همی دار با خویشتن
چوباشی به دریا به کار آیدت
همان روز سختی به یار آیدت
❈۲۳❈
کنون بشنو از خاصیت هایشان
که هرجا ببینی به گیتی نشان
یکی آنکه چون باد،تندی کند
سپهر روان با تو تندی کند
❈۲۴❈
مر این مهره را بر سر نیزه کن
مگو با کس از هیچ گونه سخن
که اندر زمان گردد آسوده باد
از آن پس زتندی نیایدش یاد
❈۲۵❈
دگر آنکه چون باد ناید پدید
چو بی باد،دریا نشاید برید
به آب اندر انداز و آنگه ببین
خروشید بادی ز روی زمین
❈۲۶❈
برآید که کشتی بگردد روان
بدان سان که حیران شود پهلوان
فرامرز از آن گشت خندان و شاد
بشد رنج بگذشته او را به یاد
❈۲۷❈
دگر مهره بد به رنگ بلور
که از دیدنش در دل افتاد شور
زصد رنگ با هم برآمیخته
درو پیکر ماهی انگیخته
❈۲۸❈
بداد و بگفتش که این را بدار
که این مهره ات بهتر آید به کار
به بحر و به خشکی به هر جا شدن
بدین مر تو را فال باید زدن
❈۲۹❈
به جایی که آنجا ندانی تو راه
به ناچار باید شد آن جایگاه
به آب اندرافکن شگفتی نگر
که آن سوی پیچاند از بادسر
❈۳۰❈
به کام تو آن راه بنمایدت
زدل زنگ اندیشه بزدایدت
برافروخت رخسار آن ارجمند
تو گفتی برآمد به چرخ بلند
❈۳۱❈
فراوان ثنا گفت سیمرغ را
که باشی همیشه به نیک اخترا
تویی پروراننده زال زر
تویی افسر ما همه سر به سر
❈۳۲❈
تویی رهنمای پراکندگان
تویی بهتر از جمله دانندگان
بدو گفت سیمرغ کای نامدار
یکی بنده ام کهتر کردگار
❈۳۳❈
مرا با شما حق بود دیرباز
ابا زال و رستم گو سرفراز
به هر کار باید که از نیک وبد
مرا آگهی بخشی از کار خود
❈۳۴❈
که من هر زمان آیم اندر برت
بدان سان که باشد یکی چاکرت
بسازم تو را کار،اگر جنگ و کین
به فرمان یزدان جان آفرین
❈۳۵❈
یکی پر کشید از بر خویشتن
بدادش بدان سرور انجمن
بدو گفت این یادگار منست
همه پیش تو یادگار منست
❈۳۶❈
هر آنگه که خواهی که آیم برت
برآتش نه از عود با مجمرت
ثنا خواند بر وی یل نامدار
به پدرود کردن گرفتش کنار
❈۳۷❈
ببوسید روی وبر روشنش
زره را بپوشید با جوشنش
به کشتی نشست و روان شد در آب
زبهر سپه جان ودل در شتاب
❈۳۸❈
مرآن مهره را برد با خویشتن
همی آزمون کرد در انجمن
به هر جایگاهی که رای آمدی
به کردار مهره به جای آمدی
❈۳۹❈
به یک ماه در گرد دریا بگشت
به هر بیشه و کوه اندر گذشت
به چندین زمان زان سپاه بزرگ
زدریای پر موج و باد سترگ
❈۴۰❈
نبد یک تن آزرده از هیچ روی
نبد رنج ودردی از آن نامجوی
همه لشکر خویشتن دید شاد
به دل خرمی پهلو پاک نزاد
کامنت ها