سرایندهٔ فرامرزنامه:به دو مه بیامد سوی باختر بدید آن بر و بوم با زیب و فر
❈۱❈
به دو مه بیامد سوی باختر
بدید آن بر و بوم با زیب و فر
یکی خسروی بد در آن مرز،شاه
که هم با گهر بود وبا دستگاه
❈۲❈
یکی لشکری داشت از صدبرون
همه جنگجوی وهمه با فسون
چو با مرز او پهلوان تنگ شد
دلش را دگر بهر سرجنگ شد
❈۳❈
یکی شهر خوش پیشش آمدبه تنگ
درآن تنگ هنگ آمدش جای جنگ
یکایک چو بشنید کامدسپاه
زبیگانه لشکر، برآشفت شاه
❈۴❈
همان شاه را بود فرغان به نام
سبکسار و تند و بد و خویش کام
سپاهی که بودش همه برنشاند
بزد کوس واز شهر،بیرون براند
❈۵❈
گوان دلاور چو شیر وپلنگ
همه نامدار وهمه تیز چنگ
در آهن نهان چون که بیستون
همه چنگ شسته سراسر به خون
❈۶❈
ز گرد سواران که بر شد به ابر
زمین،تیره شد همچو کام هژبر
جهان،تارشد آسمان خیره گشت
رخ ماه و خورشید هم تیره گشت
❈۷❈
زآواز اسبان و بانگ یلان
فلک پرخروش وزمین پر فغان
سه فرسنگ از این گونه لشکر براند
همی گرد کین بر فلک بر فشاند
❈۸❈
به منزل رسید و فرود آمدند
به نزدیکی دجله رود آمدند
سپهبد فرامرز لشکر شکن
ابا لشکر گشن دشمن فکن
❈۹❈
همی راند چون نزد ایشان رسید
سپه را برابر فرود آورید
شب آمد جهان شد چو کام نهنگ
هوا را زمشک سیه داد رنگ
❈۱۰❈
طلایه زهر دو سپه شد برون
گوان را به تن در بجوشید خون
نگهبان ایران،کیانوش بود
که در جنگ او شیر،بی توش بود
❈۱۱❈
همی گشت با نامداران هزار
یلان سرافراز خنجرگذار
طلایه ز دشمن درآن تیره شب
بدی سه هزار از دلیران حسب
❈۱۲❈
به هم باز خوردند گردن کشان
شب تار و بی آگهی ناگهان
برآمد ده و دار وهم گیر وبند
غریوان سپاه وخروشان سمند
❈۱۳❈
همه گرز و زوبین و خنجر زدند
تو گفتی به نی آتش اندر زدند
میان سپه بود فرسنگ چار
دو لشکر نه آگاه از کار زار
❈۱۴❈
برآن گونه بر هم زدند آن سپاه
شد از گرد آن دشت،لشکر،سیاه
یکی ابر بسته شد از تیره ابر
ببارید از او گرز برخود وگبر
❈۱۵❈
درآن نیمه شب،تیغ افشان شدند
چوبرق از دل ابر رخشان شدند
همه شب به جنگ اندرون با سپاه
بسی گذشت از نامداران تباه
❈۱۶❈
بدین گونه تا خور برآورد سر
برآمد به بالا چو زرین سپر
نیاسود یک تن در آن دارو گیر
که نوک سنان بود باران تیر
❈۱۷❈
زفرغانیان اندرون کارزار
تبه گشته بودند بیش از هزار
دلاورکیانوش گردن فراز
به زیر اندرش باره تندتاز
❈۱۸❈
یکی نیزه در دست چون اژدها
شده گرد اسبش به روی از هوا
به حمله برآمد به کردار کوه
شد آن لشکر از حمله او ستوه
❈۱۹❈
بیفکند از ایشان بسی نامدار
سراسیمه شد دشمن از کارزار
همانا که ماندند مردی دویست
هزیمت غنیمت شمرد آنکه زیست
❈۲۰❈
همه ساز و آلت فرو ریختند
از آن تند لشکر چو بگریختند
برفتند بی کام و بی نام وهوش
نه در مرد،تاب ونه دراسب،توش
❈۲۱❈
به فرغان چنین گفت هریک به درد
که شد هور بر چشم ما لاجورد
ازآن نامور پهلوان دلیر
که آمد بر این مرز چون نره شیر
❈۲۲❈
نگه کرد باید به رای بلند
به اندیشه خوب و پیغام و پند
پذیرفتن ازوی بسی باج و ساو
که از جنگ او ما نداریم تاو
❈۲۳❈
به گفتار شیرین مگر بگذرد
دم اژدها خیره کس نشمرد
مراین رزم کامروز ما دیده ایم
نه رزمیست کان را پسندیده ایم
❈۲۴❈
یکی پهلوان بود با یک هزار
از آن لشکر گشن و مردان کار
بکردیم کوشش چو ما سه هزار
مر ایشان چو شیران و ما چون شکار
❈۲۵❈
بکردند ما را بدین سان تباه
برفتند زی پهلون سپاه
سپهدار ایشان نبود آگهی
بکردند کشور ز مان را تهی
❈۲۶❈
هنوز از بدی تا چه پیدا شود
چو سالارشان رزم جویا شود
به خوبی،بلا دور گردان زخود
که خوبی بسی به زکردار بد
❈۲۷❈
ز رزم ارچه اندیشه نیکوییست
نه هر کس زگردون دل افروزییست
مبادا شکستی بدین پیشگاه
رسد از بداندیش گم کرده راه
❈۲۸❈
چو بشنید فرغان از ایشان سخن
برآشفت از نامدار انجمن
پسندش نیامد چنان گفتگوی
پراز خشم و کین کرد چشمان وروی
❈۲۹❈
یکی بانگ برزد بدان مهتران
که ترسنده گشتند نام آوران
همی گفت کز کیست چندین سخن
که گفتارتان می نیاید به بن
❈۳۰❈
شمارا دل از رزم،پربیم گشت
جگرتان از ایشان به دو نیم گشت
گروهی پریشان و بی ارج ونام
شب وروز پویان به ناکام و کام
❈۳۱❈
پراکنده آواره هر سو روان
چو مردار،چون گرگ گرد جهان
از این سان کسی بر سر انجمن
نگوید بدین گونه چندین سخن
❈۳۲❈
دلاور که هنگام ننگ ونبرد
هنرهای دشمن پدیدار کرد
ازو نام مردی نیاید پدید
نشاید زگفتار او آرمید
کامنت ها