سرایندهٔ فرامرزنامه:ز بالاش بر سرو بستم سخن خرد گفت کوتاه بینی مکن
❈۱❈
ز بالاش بر سرو بستم سخن
خرد گفت کوتاه بینی مکن
لب لعل او درج یاقوت بود
که از گوهران درج را قوت بود
❈۲❈
زبان بسته طوطی ز گفتار او
سهی سرو در بند رفتار او
دل شب شدادی ز گیسوی او
مه نو خیالی ز ابروی او
❈۳❈
دل آشوب در بند آفاق بود
به خوبی چون ابروی طاق بود
دل شیده از آتش عشق سوخت
چو آتش دو رخساره اش بر فروخت
❈۴❈
به زلف سیاهش گرفتار شد
به چشمش جهان چون شب تار شد
بلرزید بر خویشتن شهریار
بترسید سخت از بد روزگار
❈۵❈
ز دیده دلش سخت شد مبتلا
فرو شد به گرداب بحر بلا
چو خواهی که ماند قرارت به دل
دو دیده به دیدار دیدن مهل
❈۶❈
بلای دل از دیده باید کشید
دل هر کس از دیده شد آنچه دید
عنان دل از دست بگذاشت مرد
چو دیده به دیدار افراشت مرد
❈۷❈
به گیسوی او مبتلا شد دلش
گرفتار دلم بلا شد دلش
گل سرخ او گشت چون زعفران
گرفته بهار جمالش خزان
❈۸❈
قد سرو او چون کمان خم گرفت
زمین از سرشکش پر از نم گرفت
سر و پایش لرزنده چون بید ماند
ز دیده بسی خون دل برفشاند
❈۹❈
نه یارای ماندن نه پای گریز
دو چشمش چو سیل روان اشک ریز
به دل گفت کای مرغ زیرک به دام
گرفتار گشتی به سودای خام
❈۱۰❈
وصالش نخواهد شدن روز بیم
نباشد از این روی به روز سیم
مرا آینه کز رخش رنگ نیست
چه حاصل که ما را از و ننگ نیست
❈۱۱❈
وز آنجا که از عشق بیچاره ام
ولی بنده سرو آزاده ام
همی گفت و می ریخت از دیده خون
از آن آتشی کان بدش در درون
❈۱۲❈
چو شهزاده را دید پیران پیر
که گردید در عشق بانو اسیر
بترسید سخت از بد روزگار
به یاد آمدش پند آموزگار
❈۱۳❈
کجا کبک با باز دمساز شد
کجا گور با شیر همراز شد
نهانی چنین گفت با سرکشان
که بینم یکی فتنه اینجا نشان
❈۱۴❈
مبادا بلایی هویدا شود
به نوعی یک فتنه پیدا شود
از آن پیش آتش فروزد شتاب
شتابیم نزدیک افراسیاب
❈۱۵❈
بگفت این و چون آتش از جای جست
گرفته سر دست شیده به دست
ز جا جست پیران چو آذرگشسب
دلیران نشستند بر پشت اسب
❈۱۶❈
همه ره گرفتند گردان شتاب
چنین تا به درگاه افراسیاب
چو شه دید شیده بدین سان نژند
به غم مبتلا و به جان مستمند
❈۱۷❈
بپرسید و پیران ویسه بگفت
به شه آشکارا نمود از نهفت
چو آتش دو رخسار شه برفروخت
دلش از برای گرامی بسوخت
❈۱۸❈
بپرسید تدبیر کار از سران
بگفتند با او همه سروران
که بر ما بد آمد ز گردنده هور
که نی زر به کار آید ایدر نه زور
❈۱۹❈
همانا که تا چرخ گردنده است
نداده کسی را چنین کار دست
چو شیری دل شیده کردی خروش
از آن عشق بانو همی شد ز هوش
❈۲۰❈
به هم بر همی سود دست دریغ
همی جست مانند برقی زتیغ
بدو گفت خون شد زانده دلم
ز زخم مژه تا دل اندر گلم
❈۲۱❈
دلم خون از این جور ایام شد
که نامم از این عشق بدنام شد
وز آن پس به سوی پدر کرد روی
کزین ننگ، مرگ آمدم آرزوی
❈۲۲❈
سر خود به خنجر ببرم کنون
بریزم در این عشق بر خاک خون
بگفت این و خنجر کشید او شتاب
گرفتش سر دست افراسیاب
❈۲۳❈
برون کردش از دست گفت ای پسر
چه سود ار بری از تن خویش سر
مشو تیز تا چاره کار تو
بسازم کنم گرم بازار تو
❈۲۴❈
مگر بر مرادت دعایی کنم
دل دردمندت دوایی کنم
یکی ترک بود اندر آن انجمن
به چنگال شیر و به تن پیلتن
❈۲۵❈
سرش برکشیده به چرخ بلند
همانا که بودی بسی زورمند
به توران نبد مرد همتای او
چهل تن نبرداشتی پای او
❈۲۶❈
زبیمش دل شیر پر بیم بود
هژبر ژیان دل به دو نیم بود
به خشکی، پلنگ و به دریا نهنگ
نبد مرد میدان او روز جنگ
❈۲۷❈
دلیر و جهانگیر و با رای و کام
جهان پهلوان را تمرتاش نام
به شه گفت چه این جای آشفتن است
چنین بس زیان سخن گفتن است
کامنت ها