سرایندهٔ فرامرزنامه:چوپرداخت از جنگ نام آوران همان شیر و آن لشکر بیکران
❈۱❈
چوپرداخت از جنگ نام آوران
همان شیر و آن لشکر بیکران
سپه بر نشاند و بیامد به شهر
از آن جنگ جستن نیامدش بهر
❈۲❈
زبان بزرگان ابر شهریار
گشادند از بد در آن روزگار
پشیمان شد از کرده خویشتن
نهفته بیامد ز راه انجمن
❈۳❈
نهانی به خانه درون رفت خوار
به چنگ اندرش خنجر آبدار
بزد بر تهیگاه و خود رابکشت
چنان بی خرد مرد بی یار و پشت
❈۴❈
زبدخویی و تندی خویشتن
تبه کرد خود را در آن انجمن
سپهدار آن شاه بی دین وداد
بزرگان و مردان فرخ نژاد
❈۵❈
چوآگاه گشتند،برخاستند
پذیره شدن را بیاراستند
درشهر فرغان گشادند زود
برون رفت هرکس که داننده بود
❈۶❈
پذیره بر پهلوان آمدند
شتابان چوباد دمان آمدند
چو رفتند،بردند پیشش نماز
به شهر اندر آمد گو سرفراز
❈۷❈
برآسود در شهر فرغان سه ماه
گهی باده گه گوی و نخجیرگاه
وز ایشان گزین کرد یک نامدار
بزرگ و سرافراز و با گیرودار
❈۸❈
به نام وگهر او زچیپال بود
جوان و خردمند و با یال بود
بدان شهر فرغان ورا شاه کرد
یکی عهد بربست وآگاه کرد
❈۹❈
که هر سال بدهد زپر چرم گاو
همه زر سرخ از پی باج وساو
از آن پس برآراست آن شیرمرد
برآورد از لشکر از راه گرد
❈۱۰❈
عنان کرد پیچان به راه درنگ
رسیدند نزد که قاف،تنگ
درآن دشت،مردان،فراوان بدند
به رخسار چون ماه تابان بدند
❈۱۱❈
ولیکن سروپا وتن پر زموی
همه سر وبالا همه ماه روی
به تک تیزرو همچو باد دمان
گریزان زمردم چو تیر از کمان
❈۱۲❈
از آن نامداران ایران سپاه
براسبان تازی و پوینده راه
که هنگام رفتار،پران عقاب
نرفت از پی اسبشان در شتاب
❈۱۳❈
بسی با کمند و کمان تاختند
بسی بند و نیرنگ ها ساختند
کزیشان یکی را به بند آورند
بر پهلوان بلندآورند
❈۱۴❈
زهامون برآمد یکی تیره دود
نیامد از آن تاختن هیچ سود
همه مانده گشتند و بازآمدند
پر از درد ورنج و گداز آمدند
❈۱۵❈
بخندید گرد جهان پهلوان
چنین گفت با مهتران و گوان
که این مردمان را به خم کمند
جهان دیده هرگز نیارد به بند
❈۱۶❈
شما رنجه گشتید و خود با ستور
نه عزم ژیانست یا نره گور
شنیدم که این مردمان را به نام
بزرگان و دارای گسترده کام
❈۱۷❈
بدانند و نسناس خوانند شان
همان مردم دیو دانندشان
بگفت این و بگرفت راه دراز
بیامد به نزدیک دریا فراز
❈۱۸❈
زیک دست،دریا زیک دست،کوه
شده دیو ازآن کوه و دریا ستوه
دو مه بر لب ژرف دریا بماند
زهر گوشه ای کاروانان بخواند
❈۱۹❈
به ده ماه،کشتی فراوان بساخت
به دریا درون بادبان برفراخت
روان کرد کشتی به دریای تند
درو باد با وی نکرد هیچ کند
❈۲۰❈
برآمد به خوبی وبا فرهی
از آن ژرف دریا به تخت مهی
بیاورد تخت از بر لاله زار
نشست از بر رود با میگسار
❈۲۱❈
بخورد و بخفت و برآمد فراز
به دل خرم از رنج راه دراز
کامنت ها