سرایندهٔ فرامرزنامه:چو چندین برآسود گرد دلیر زجا اندر آمد به کردارشیر
❈۱❈
چو چندین برآسود گرد دلیر
زجا اندر آمد به کردارشیر
سوی مرز چین روی بنهاد تفت
شب وروز ناسوده در راه رفت
❈۲❈
یکی کوه بد اندر آن راه سخت
کلان کوه خواندی ورا نیکبخت
چوآمد به نزد کلان کوه،خوار
بدان در نگه کرد گرد سوار
❈۳❈
دژی دید بگذشته سر از سپهر
کجا بر درش حلقه ای بود مهر
زحل،پاسبان و مهش پرده دار
همان تیر وبهرام،سالار بار
❈۴❈
سپهبد چو آن برزکه را بدید
پراندیشه لب را به دندان گزید
شنیده بد از زال وسام سوار
که در مرز چین هست یک کوهسار
❈۵❈
یکی کوه باشد که چرخ برین
ازو برگذشته به روی زمین
کلان کوه خواند ورا رهنمای
یکی پر زیان کوه با هول جای
❈۶❈
بدو برز دیوان فراوان گروه
که از رزمشان کوه گردد ستوه
زدیوان و جادو هزاران هزار
که آن را مهندس نداند شمار
❈۷❈
که هریک ازیشان یکی لشکرند
زپیلان جنگی دلاورترند
یکی دیو جادو سپهدارشان
به هر نیک و بد،شاه و سالارشان
❈۸❈
به فرمان او بود یکسر گروه
بدی کشور چین از ایشان ستوه
به هنگام شاه آفریدون گرد
سپهدار گرشسب با دستبرد
❈۹❈
مگر باج بستد از آن جادوان
دگر کس نرفت از پی پهلوان
چوآنجا رسید آن یل نامور
نهانی همی گفت کای دادگر
❈۱۰❈
به قدرت چنین جا تو آری پدید
در بسته ها را تو باشی کلید
از آن پس سپه را فرودآورید
سراپرده نامور برکشید
❈۱۱❈
خبرشد به نزد شه جادوان
که آمد زمردم سپاه روان
سپه کرد وآمد زهامون به کوه
زمین شد زآسیب دیوان ستوه
❈۱۲❈
چوآمد به نزدیک آن سرفراز
یکی ابر بست از برکوهسار
درافتاد در دشتگه زلزله
کجا جان همی کرد تن را یله
❈۱۳❈
زآواز دیوان واز تیره گرد
زغریدن کوس واسب نبرد
پر آواز رعدست گفتی جهان
ویا روز در تیره شب شد نهان
❈۱۴❈
فرامرز چون کار از آن گونه دید
برآشفت و از کین صفی برکشید
جهان آفرین را فراوان بخواند
همی گرد کینه به مه برفشاند
❈۱۵❈
بفرمود تا بوق و کوس نبرد
زدند وبه رزم اندرون حمله کرد
کشیدند شمشیر و زوبین وگرز
دلاور سوراران با دستبرد
❈۱۶❈
زگرد سپه تیره گشت آفتاب
زخنجر جهان بود دریای آب
چکاچاک خنجر بد وگرز و تیر
زمین شد به خون،سر به سر آبگیر
❈۱۷❈
جهان یکسره همچو دریا نمود
نهنگ اندرو گرز و شمشیر بود
سنان بود ماهی،کمند،اژدها
وزو تیر پران چومرغ از هوا
❈۱۸❈
سواران چو کشتی از آن نامجوی
روان کرده از خون به هر جای جوی
چو دریا برآورد از حمله،موج
شدی سرخ رخسار مه را به اوج
❈۱۹❈
فرامرز گردنکش پهلوان
به اندک زمان با سپاهی گران
از آن لشکر جادوان،بی شمار
بکشتند بسیار در کارزار
❈۲۰❈
بدانگه که تیره شب آمد به تنگ
گوان بازگشتند یکسر زجنگ
فرامرز روشن دل نامور
طلایه فرستاد بر دشت ودر
❈۲۱❈
دگر روز چون مهتر سوزچهر
بگسترد بر خاک تاریک،مهر
دو لشکر دگر باره برهم زدند
تو گفتی به نی آتش اندر زدند
❈۲۲❈
برآمد درخشیدن تیغ تیز
زمین از نهیب آمد اندر گریز
ازآن جادوان با خروش وغریو
دلیر و ستیزنده و نره دیو
❈۲۳❈
به تن هریکی همچو کوه سیاه
زپولاد و آهن قبا و کلاه
خروشان زلشکر برون آمدند
تو گفتی به آتش درون آمدند
❈۲۴❈
زگردان ایران دو چل کشته شد
کجا روز جنگ آوران گشته شد
فغانی برآمد زایران سپاه
برایرانیان گشت گیتی تباه
❈۲۵❈
زآوردگه روی برگاشتند
دلیران همه جای بگذاشتند
خبرشد بر پهلوان دلیر
که از حمله دیو بگریخت شیر
❈۲۶❈
سپهبد به ابرو برآورد چین
سرش پر زخشم و دل اندوهگین
برانگیخت پولاد سم بارگی
به نیزه درآمد به یکبارگی
❈۲۷❈
برآن نره دیوان یکی حمله برد
بدرید گفتی زمین در نبرد
یکی را بزد نیزه ای بر کمر
کزان نیمه پشتش آمد به در
❈۲۸❈
بیفتاد هم در زمان جان بداد
به کین،سر سوی آن دو دیگر نهاد
سوی گرزه گاو سر دست برد
دگر دیو را با زمین کرد خورد
❈۲۹❈
بیامد بر دیگری با شتاب
به دست اندرش خنجر نیم تاب
بزد بر سرش تا میان دو پای
به دو نیمه شد دیو مانده به جای
❈۳۰❈
بدانگه که برخود بپیچید دیو
بیفتاد ازوی برآمد غریو
یکی سهمگین دیو با یال وتوش
کزو بود گفتی جهان در خروش
❈۳۱❈
خروشان بیامد بر پهلوان
بدرید گفتی به شورش جهان
درآویخت باشیر،درنده دیو
دلاور جوان سرافراز و نیو
❈۳۲❈
یکی حمله بر دیو وارونه برد
چنان چون بود کار مردان گرد
بزد بر سرش گرزه گاو روی
تو گفتی بیفتاد کوهی به روی
❈۳۳❈
چنان بد گمان فرامرز شیر
که سرش اندر آمد ز بالا به زیر
شد از جادوی چون یکی اژدها
بدان سان کزوکس نیابد رها
❈۳۴❈
خروشید و بر پهلوان حمله کرد
زمیدان کینه برانگیخت گرد
زبان کرد بیرون چو ماری سیاه
شد از تف زهرش جهانی تباه
❈۳۵❈
بترسید ازو پهلو رزم جوی
کمان کرد بیرون گو کینه جوی
برآمد بر اژدها با خدنگ
بدان سان که برغرم تازد پلنگ
❈۳۶❈
زچاچی کمانش ببارید تیر
زتیرش بر خاک شد آبگیر
بزد بر سرش خنجر جانستان
به دو نیمه کردش زسر تامیان
❈۳۷❈
چو زان دیو جادو برآورد گرد
وزآن لشکر جادوان حمله کرد
چو ایرانیان آنچنان دستبرد
بدیدند از آن شیروش مردگرد
❈۳۸❈
کشیدند از کین،همه تیغ تیز
زدیوان برآمد دم رستخیز
بکشتند چندان از آن جادوان
که کس کوه و صحرا و هامون ندید
❈۳۹❈
هزیمت شد آن لشکر بی کران
نماند هیچ بر دشت از آن جاودان
گریزان برفتند در غار کوه
زشمشیر شیر دلاور ستوه
❈۴۰❈
سپهبد همی تاخت چون نره شیر
یکی کوه پیکر سمندش به زیر
برین گونه تا شد به پای حصار
برآورد از آن نره دیوان دمار
❈۴۱❈
در دژ ببستند جنگ آوران
ببارید از آن کوه،سنگ گران
فرامرز از آن جایگه بازگشت
بیاورد لشکر بدان پهن دشت
❈۴۲❈
شب آمد بیاسود در رزمگاه
طلایه فرستاد هر سو به راه
چو شد روز روشن سپه برنشاند
به تیزی سوی جنگ جادو برامد
❈۴۳❈
پراندیشه آمد به جای نبرد
کزان دژ چگونه برآرند گرد
بسی گشت در گرد دژ چاره جوی
ندید اندرو چاره ننمود روی
❈۴۴❈
همی گفت ای داور داوران
مرا راه ده سوی بدگوهران
نیایش بسی کرد و شد باز جای
غمی گشت از آن دیو ناپاک رای
❈۴۵❈
در اندیشه آمد پراز غم برفت
همی بود نومید وبا درد خفت
کامنت ها