سرایندهٔ فرامرزنامه:زجا اندر آمد چو کوه گران یکی سنگ انداخت بر پهلوان
❈۱❈
زجا اندر آمد چو کوه گران
یکی سنگ انداخت بر پهلوان
سپر در سر آورد آن چیره دست
نیامد از آن سنگ بر وی شکست
❈۲❈
جهان جو سوی خنجر آورد دست
بدو تاخت مانند آذرگشسب
بزد بر کمر گاه دیو سیاه
به دو نیمه کردش در آن جایگاه
❈۳❈
خروشی درآمد در آن تیره غار
تو گفتی بدرید آن کوهسار
هرآن دیو و جادو که بر دژ بدند
از آن قصه دیو، آگه شدند
❈۴❈
سوی خانه شه نهادند روی
پرازخشم وکینه همه جنگجوی
برون آمد از غار شیر ژیان
برآویخت با لشکر جاودان
❈۵❈
به تنها تن خویشتن بی سپاه
همی رزم جست آن گو کینه خواه
به شمشیر وگرزوبه سنگ و به مشت
زجادو از دیو چندان بکشت
❈۶❈
که از خون آن بد گهر جاودان
درآن کوه،سیلاب خون شد روان
چنین تا که شد روز،آن شیرمرد
زجادو و دیوان برآورد گرد
❈۷❈
چو بر تیغ فیروزه گون رفت مهر
بتابید رخشان زچارم سپهر
گوان و فرامرز برخاستند
به آیین،سپه را بیاراستند
❈۸❈
سوی بارگاه جهان پهلوان
برفتند شادان و روشن روان
سپهبد ندیدند در بارگاه
برنامداران،جهان شد سیاه
❈۹❈
به جستن گرفتند چون بی هشان
به هر گوشه پویان و جویان نشان
پراکنده سوی حصار آمدند
جهان پهلوان خواستار آمدند
❈۱۰❈
خروشی شنیدند از آن کوهسار
غریوان مردان درون حصار
خروش فرامرز هم زان نشان
شنیدند گردان گردنکشان
❈۱۱❈
سپه بازدانست آواز او
همانگه شدند آگه از راز او
شگفتی همی گفت هرکس که شیر
بدین سان دلاور نباشد دلیر
❈۱۲❈
که تنها زمردی به دژ درشدست
یلی از دژ جادوان برشدست
از آن پس برفتند نزدیک دژ
پر ازخون و پر کشته بد راه دژ
❈۱۳❈
به درگاه دژ آتش اندر زدند
به جنگ اندرون تیر وخنجر زدند
به دژ در شد آن لشکر نامدار
بدیدند پهلو در آن کارزار
❈۱۴❈
برو هرکسی از جهان آفرین
بخواندند بر پهلوان زمین
از آن پس کشیدند تیغ و تبر
یلان سرافراز پرخاشخر
❈۱۵❈
بکشتند چندان در آن کوهسار
که شد ژرف دریای خون آشکار
زبس خون درآن کوه ریزان برفت
خور از چرخ گردان گریزان برفت
❈۱۶❈
بدین گونه تا خور که فیروز بخت
سوی باختر برد بنگاه رخت
از آن نره دیوان و جادو سران
نماندند یک تن ز نام آوران
❈۱۷❈
همه کشته و خسته و دلفکار
تو گویی نباشد کسی آشکار
نه برنا بماندند ونه مرد پیر
زن وبچه ها نیز کردند اسیر
❈۱۸❈
به تاراج دادند دژیکسره
بجستند هامون وکوه و دره
بسی گوهر وسیم و دیبا و گنج
کجا گرد کردند دیوان به رنج
❈۱۹❈
به دست آمد ایرانیان را زکوه
شدند از کشیدن یکایک ستوه
ازآن پس چو پرداخت آن پهلوان
زدیو بداندیش و از جادوان
❈۲۰❈
سوی مرز چین اندر آورد روی
همی رفت خرم دل و راه جوی
چو شش مه برفتند پویان به راه
زبسیار رفتن،دژم شد سپاه
❈۲۱❈
یکی دشت پیش آمدش چون بهشت
پر از گلشن وباغ پاکیزه کشت
در آن خرم آباد روی زمین
نبد هیچ پیدا کس اندر زمین
❈۲۲❈
همه دشت، آهو و نخجیر بود
جهان پهلوان زان شگفتی نمود
کامنت ها