سرایندهٔ فرامرزنامه:چنان بد که یک روز با انجمن به نخجیرگه رفت آن پیلتن
❈۱❈
چنان بد که یک روز با انجمن
به نخجیرگه رفت آن پیلتن
در آن دشت و صحرا بسی تاخت بور
فراوان بیفکند آهو و گور
❈۲❈
شب آمد سوی لشکرش بازگشت
ابا ویژگان اندر آن پهن دشت
چو شب،تیره شد پهلوان با گروه
یکی آتشی دید از برز کوه
❈۳❈
گمانشان که آن آتش از دیدگاه
زبهر نشانی فروزد سپاه
عنان باره گام زن را سپرد
همی شد شتابنده با چند گرد
❈۴❈
بدین سان همی راند تا روز پاک
چو شب پرنیان سپه کرد چاک
شه انجم از پرده لاجورد
یکی مشعل افروخت از زر زرد
❈۵❈
سپهدار،فرهنگ سی رفته بود
زآتش چو آتش برآشفته بود
همی شد سراسیمه بر پشت زین
زگردان پر از خشم ودل پر زکین
❈۶❈
شکم،گرسنه،روز،بی گاه گشت
دم نامداران پر از آه گشت
چو خورشید در چادر نیلگون
نهان گشت رنگ شب آمد برون
❈۷❈
جهان گشت چون چهره اهرمن
سیه مار گردون گشاده دهن
زمین پرهراس و شب تیره رنگ
همی آمد از هر سو آواز جنگ
❈۸❈
به تن بارگی خسته وکوفته
روان سوار از غم آشوفته
به بالین کوهی فرود آمدند
در آن خاک تیره دمی بر زدند
❈۹❈
دگر باره آن آتش تابناک
پدید آمد از دیده سر در مغاک
نشستند گردان و مهتر بر اسب
برآمد به مانند آذرگشسب
❈۱۰❈
شب از دور آتش جهان می نمود
تو گفتی همین است و نزدیک بود
بدین گونه می راند فرسنگ بیست
ندانست کان آتش تیز چیست
❈۱۱❈
چوخورشید بر چرخ،مشعل فروخت
به نوک سنان چشم شب را بدوخت
جهان همچو دریای یاقوت شد
شب تیره خورشید را قوت شد
❈۱۲❈
چنین گفت با ویژگان نامور
که ای نامداران پرخاشخر
برین سهمگین جای بی دستگاه
چنین خسته و زار وگم کرده راه
❈۱۳❈
نه مردی به کار است و نه گرز و تیغ
نه راه امید ونه روی گریغ
به مردی به دام بلا آمدیم
ویا در دم اژدها آمدیم
❈۱۴❈
همه دست خواهش به یزدان بریم
خروشیم وفریاد وافغان کنیم
مگر پاک داور بود رهنمای
که ما را ازین دشت پتیاره جای
❈۱۵❈
رهاند رساند به آرام خویش
ببینیم دیگر همان کام خویش
وگرنه به کام نهنگ اندریم
زمردی به گرداب ننگ اندریم
❈۱۶❈
یکایک زاسپان فرود آمدند
بدان ریگ تفته یکی دم زدند
به زاری همی گفت مرد جوان
که ای برتر از عقل و هوش وروان
❈۱۷❈
بدین خشک هامون بی دسترس
نیازم تو دانی نگویم به کس
تویی راه گم کرده را رهنمای
تویی داور پاک و برترخدای
❈۱۸❈
گر از رنج این بنده خشنود یار
برآنم که بر من ببخشود یار
روا دارم ار جان زتیره تنم
برون آید و تن به خاک افکنم
❈۱۹❈
وگرنه ببخشای ای دادگر
بدین راز بیچاره اندر نگر
رهایی ده از بند بسته مرا
همان اندرین دشت خسته مرا
❈۲۰❈
بگفت این و بنشست بر پشت بور
به فر خداوند ناهید وهور
همانگه زهامون،یکی تیره گرد
برآمد هوا گشت ازو لاجورد
❈۲۱❈
یکی آهویی بود با تاب وتک
پس او یکی گرگ چون نره سگ
از آن گرد تیره برون آمدند
به تیزی ندانم که چون آمدند
❈۲۲❈
بیامد دمان آهن از بیم جان
بیفکند خود را بر پهلوان
سپهبدبرآورد تیر خدنگ
زقربان کمان کیانی به چنگ
❈۲۳❈
گرفت وبرو اندر آن راند تیر
بزد بر بر گرگ نخجیرگیر
زسینه گذر کرد و سوی جگر
ستیزه گرگ اندر آمد به سر
❈۲۴❈
بیفتاد وهم در زمان جان بداد
چنین گفت گرد سپهبد نژاد
که این آهوی دردمند از گزند
زجان رست از چنگ گرگ نژند
❈۲۵❈
به زنهار نزدیک ما آمدست
گر از دادگر رهنما آمدست
چو او کشته شد آهو ایمن برفت
به سوی چراگاه پویید تفت
❈۲۶❈
همی رفت وایشان پس اندر دمان
برفتند تازان به ره بر کمان
رسیدند جایی که از خرمی
ندیده چنان دیده آدمی
❈۲۷❈
یکی مرغزاری چو خرم بهشت
تو گفتی که رضوان درو لاله کشت
پرآب روان و پر از میوه دار
پر از سایه و بو و رنگ و نگار
❈۲۸❈
نیایش گرفتند بر کردگار
خداوند بخشنده کامکار
که آن بندگان را از آن سخت راه
ببخشید و آمد همی نیک خواه
❈۲۹❈
چو آنجا رسیدند شب تیره بود
دل نامداران ز غم تیره بود
سه روز و سه شب بود تا گرسته
سپهدار با ویژگان یک تنه
❈۳۰❈
همی تاختند اندر آن دشت تار
چه بر شیب هامون چه برکوهسار
در آن مرغزاران بسی میوه بود
زپاکی وخوبی همه نابسود
❈۳۱❈
سپهبد فرود آمد از بارگی
همان نامداران به یکبارگی
بخوردند میوه دمی برزدند
چو آسوده گشتند و ایمن شدند
❈۳۲❈
بخفتند از پیش آب روان
در اندیشه از چرخ تیره روان
کامنت ها