سرایندهٔ فرامرزنامه:چو بر تخت فیروزه رفت آفتاب جهان شد چو دریای یاقوت آب
❈۱❈
چو بر تخت فیروزه رفت آفتاب
جهان شد چو دریای یاقوت آب
شب از بیم شمشیر خون در مصاف
بدرید شعر سیه تا به ناف
❈۲❈
سپهبد سوی چشمه آمد پگاه
بدان تا بشوید هم ا زگرد راه
یکی ماه رخ دید چون ارغوان
نشسته به نزدیک آب روان
❈۳❈
به بالا به سان یکی نارون
سیه زلف مشکین شکن برشکن
به رخسار،خوش تر زباغ بهشت
تو گفتی زجان دارد آن مه سرشت
❈۴❈
دو ابرو به کردار چاچی کمان
زغمزش بسی تیر بد در کمان
چو او تیر غمزه بینداختی
تن عاشق از دل بپرداختی
❈۵❈
فرامرز یل چون پری را بدید
شگفتی ازو لب به دندان گزید
بدو گفت کای ماه با زیب وفر
چه جویی به تنها ازین چشمه در
❈۶❈
سروشی توای ماه رخ یا پری
که دل ها چو جان ها همی پروری
چنین داد پاسخ کزین گفتگوی
ندانی کت آمد به دل آرزوی
❈۷❈
منم دختر شاه فرطور توش
جهان دار و با فر و با رای وهوش
کجا بر پری سربه سر پادشاست
زبرج بره تا به ماهی وراست
❈۸❈
بگفت این ودر چشمه شد ناپدید
دل پهلوان از غمش بر تپید
دلش پرشد از مهر آن ماهروی
پراندیشه گشت وبه دل،چاره جوی
❈۹❈
زچشمه روان گشت با درد جفت
پراز غم بیامد به یاران بگفت
که ای نامداران روشن روان
پری برد از من دل وهوش وجان
❈۱۰❈
زمردی مرا سوی بازی فکند
به بازی به دام غمم کرد بند
زمهر،آتشی زد به جان اندرم
که گر بگذرم زین سخن نگذرم
❈۱۱❈
بکوشم بپویم به گرد جان
مگر آشکارا شود این نهان
که این آرزوها به دست آورم
وگر سر به خواری به شست آورم
❈۱۲❈
نه اندیشه از دیو و از اژدها
نه از تیرو شمشیر و گرز وبلا
گوان چون شنیدند گفتار او
بپژمرد دلشان به آزار او
❈۱۳❈
ندانست کس نام فرطورتوش
دل هرکس از غم پرآورد توش
به پاسخ چنین گفت هرکس بدوی
که ای نامور گرد پرخاشجوی
❈۱۴❈
سه روز وسه شب تا به هنگام خویش
جدا مانده ایم از سر راه خویش
سپه نیست آگه زگفتار ما
وزین تیره گون روز بازارما
❈۱۵❈
زنادیدن پهلوان بی گمان
پر از درد باشند تیره روان
کنون سوی لشکر بباید شدن
نباید درین کار دم بر زدن
❈۱۶❈
چو لشکر ببینی به روشن روان
زتو شاد گردند پیر وجوان
از آن پس بر آن راه رو کت هواست
چوبرما و لشکرت فرمان رواست
❈۱۷❈
چو بشنید گفتار مهتر پرست
نشست از بر زین وتیغی به دست
سوی لشکر خویش جستند راه
سراسیمه جویان دل از غم تباه
❈۱۸❈
وزآن سو سپاه جهان پهلوان
شب وروز با درد وغم ناتوان
همه روز پوینده بر دشت وکوه
سپهدار جویان بدی با گروه
❈۱۹❈
به هرچند جستند کم یافتند
سوی منزل و جایگه تاختند
به ناکام بایست آنجا بدن
نشایستشان بی سپهبد شدن
❈۲۰❈
وزآن سو سپهبد به کوهی رسید
بد از بس بلندی سرش ناپدید
کشیدی زتندی سراندر سحاب
ندیده سرش طیر پران عقاب
❈۲۱❈
شب اندر جهان چادر مشک فام
بگسترد بر روی زرین خیام
فرود آمد آن شیردل پیش کوه
زمهر پری روی گشته ستوه
❈۲۲❈
گهی مهر دلبر بدش غمگسار
گه از بهر لشکر بنالید زار
از آن کوه ناگه خروشی بخاست
برافروخت آتش ابر دست راست
❈۲۳❈
همان آتش تیزدم برفروخت
تو گفتی در ودشت خواهد بسوخت
سپهبد نظاره بر آن کوه سر
برآن آتش تیز انبوه بر
❈۲۴❈
چنین گفت کان آتش تیزدم
کزویست بر چرخ گردون ستم
همانست کز دور بیننده دید
که ما را بدین سو ز لشکر کشید
کامنت ها