سرایندهٔ فرامرزنامه:درین گفتگو بد که از ناگهان خروشی برآمد که ای پهلوان
❈۱❈
درین گفتگو بد که از ناگهان
خروشی برآمد که ای پهلوان
تو آنی که گویی به مردی منم
که کوه گران را زبن برکنم
❈۲❈
منم شیردل نامدار از مهان
به مردی همی پویم اندر جهان
به خنجر،کلان کوه را بستدم
سپاهی برآن گونه برهم زدم
❈۳❈
اگر مرد رزمی تو ای پهلوان
یکی پای داری چو کندآوران
ببینی کنون زخم شمشیر تیز
تو را گویم از گردش دار وگیر
❈۴❈
به مردی کنون پای بر جای بردار
که بر تو کنم روز رخشنده تار
منم شیر جنگی سیه دیو فام
بیابم هم اکنون ز کار تو کام
❈۵❈
سپهبد چو بشنید برجست زود
بپوشید جوشن به کردار دود
بر افکند بر گستوان بر سمند
به فتراک بربست پیچان کمند
❈۶❈
فرو برد گرز گران را به زین
به بالا بر آمد چون کوهی به کین
خروشید کای دیو ناسازگار
همه آوردت آمد برآرای کار
❈۷❈
به خنجر من این دشت،دریا کنم
زبالای تو کوه،پهنا کنم
چنانت بپیچم من ای بدنژاد
که ناری از آن پس،کلان کوه یاد
❈۸❈
خروشید دیو اندر آن تیره شب
زتندی به گفتار،نابسته لب
به زیر اندرش بادپایی چو ابر
بیامد به نزدیک غران هژبر
❈۹❈
یکی سهمگین کوه بد بدگمان
تو گفتی زمین بود زیرش نوان
زپولاد،ترگ و ز آهن،قبای
بپوشیده اندام،سرتا به پای
❈۱۰❈
چوآمد به نزدیک گرد دلیر
دو گرد دلاور چو غرنده شیر
در آن تیره شب در هم آمیختند
تو گفتی به همشان در آمیختند
❈۱۱❈
به زخم تبرزین برآشوفتند
سران را به خنجر همی کوفتند
چو چندی بکوشید گرد دلیر
سوی چپ بتازید چو نره شیر
❈۱۲❈
کشید از میان،تیغ والاگهر
فروکوفت بر تارک دیو نر
شب تیره و تیغ زهرآبدار
چنان بود بر ترک جنگی سوار
❈۱۳❈
تو گفتی که خورشید برآبنوس
فشاند همی خورده سندروس
بدان گونه تا مهر،زرین چراغ
برافروخت بر روی هامون وراغ
❈۱۴❈
همی حمله کردند بر یکدگر
یکی را زبد سر نپیچید وبر
سرانجام،گرد دلاور زجای
برآمد یکی تند بفشرد پای
❈۱۵❈
درآمد سوی راستش همچو گرد
سنان وار نیزه براو راست کرد
بزد بر کمربند آن بد گهر
تو گفتی بدرید کوه وکمر
❈۱۶❈
برآوردش از جا چو کوه سیاه
بیفکند خوارش بدان رزمگاه
دو دست از پس پشت بربست سخت
بدو گفت کای دیو برگشته بخت
❈۱۷❈
کجات آن همه مردی وکام ولاف
بدادی سر خویشتن از گزاف
نبرم سرت زان که ننگ آیدم
اگر چون تو سیصد به چنگ آیدم
❈۱۸❈
دو گوشش به خنجر همانگه بسفت
دو نعل گران اندرو کرد وگفت
که اکنون برلشکرم رهنمای
چو خواهی که ماند سرت را به جای
❈۱۹❈
سیه دیو گفت ای گو بی همال
خداوند کوپال و اورنگ ویال
به مردی،کسی دست برمن نیافت
همان شیر نر،گرد اسبم نیافت
❈۲۰❈
بسی نامور کاردیده سوار
که ازمن رمیدند در کارزار
کسی تاب شمشیر و گرزم نداشت
سپهر از نبردم همی سر بگاشت
❈۲۱❈
گمانم چنین بد که اندر زمین
نباشد کسی کو به هنگام کین
براسب من افشاند از باد گرد
وگر باد گردد به روز نبرد
❈۲۲❈
زبس مردی و نیروی و یال تو
همان بنده فر و گردی تو
به هر جا که گویی تو را ره برم
زمانی ز رای تو برنگذرم
❈۲۳❈
ولیکن مرا اندر این کوهسار
بسی گنج وتاج است و هم گوشوار
غلام و پرستار و هم زیر دست
همان اسب و اسباب و فرش نشست
❈۲۴❈
که گرد آوریدم به روز دراز
کشیدم بدین کوه خارا فراز
بمان تا بیارم همه پیش تو
که پردرد بادا بداندیش تو
❈۲۵❈
سپهبد چو زین گونه گفتار دید
دل دیو بدخو پرستار دید
پراندیشه شد گفت تو جادویی
به مکر وفریب و بد وبدخویی
❈۲۶❈
بدین گفت شیرین و چربی زبان
زمن برد خواهی سرت رایگان
سیه دیو برجست و سوگند خورد
به روز سفید و شب لاجورد
❈۲۷❈
به مردی و گردی و تخت وکلاه
به شمشیر و گرز و به خورشید وماه
که من از ره داد گویم سخن
از این گفت با من تو دل بد مکن
❈۲۸❈
فرامرز دانست کو راست گفت
که سوگند با مردمی بود جفت
ودیگر که از خویشتن داد داد
ازو بد نشانی گرفتن به یاد
❈۲۹❈
اگر دیو بینی اگر آدمی
چو در وی بود مایه مردمی
سخن هاش بپذیر و دل برشکن
به ویژه که از داد راند سخن
❈۳۰❈
جوان سرافراز فرمانروا
ازو بند بگشاد و کردش رها
کامنت ها